زندگی در پیش رو

داشتن دوستای چندین ساله یه دستاورد ارزشمنده. یه دارایی گرانبها. تنها فکر کردن به اینکه جلوی چشم هم‌دیگه بزرگ شدیم و قد کشیدیم و کسایی به جز خانوادمون شاهد این قدم برداشتن‌ها و قد کشیدن‌ها بودند، که تو خودت انتخابشون کرده بودی و قرار گذاشته بودی تا به پاشون بمونی، با همه پستی و بلندی‌هاش، با همه دور و نزدیک شدن‌هاش، به خدا که گریه‌ی من رو در میاره. مخصوصا که می‌دونی بعضی هاشون چقدر، چقدر زیاد، حواسشون به این بزرگ شدن تو بوده. به اینکه چقدر زمین خوردی و بعد سعی کردی تا با کمک‌ها، کج‌دار و مریض قدم برداری و نهایتا، آروم آروم به تنهایی راه رفتی و نترسیدی از افتادن و زمین خوردن. حتی اگه فقط شاهد عینی ماجرا بوده باشن. چه برسه به اینکه خودشون گاهی همون دستی بودند که از طرف خدا فرستاده شده بودند توی نقطه‌ی صفر. همون دست خیلی دور خیلی نزدیک وارشون ...

همه ی سال‌های گذشته، مثل بچه‌ای که دور دامنم حلقه زده باشد و حاضر نباشد لحظه‌ای دست های گره‌کرده‌اش رو باز کند، ایستادن به پای این دوستیِ ارزشمند رو مشتاقانه خواهانند. و البته که این حلقه زدن و تنگ فشردن، شیرین است. خودخواسته است.

  • ریحانه

آسمون

۲۵
آذر

خبرش را رساند. خبر مرگ خانم پ را، که چندسالی بود ندیده بودمش. که همیشه برای به یادآوردنش تصویر لبخندی از صورتش را توی ذهنم ثبت کرده‌ بودم. خودش. همسرش. پسرش. خواهرزاده‌اش. و البته بچه‌ی خواهرزاده که زنده مانده. کجا؟ جاده چالوس. کجا؟ سد کرج. پرت شده‌اند داخل سد کرج. 

توی ذهنم مدام این کلمه‌ها وول می‌خورند: زمستان، جاده چالوس، سد کرج، مرگ، لعنت به یادآوری. به مرور. 

روحشون شاد.

  • ریحانه

دلم می خواست نصفه شبی بلند بشم، تنها پا بشم برم میون رواق‌ها و شبستان‌ها و حیاط‌ها و صحن‌ها بگردم. گردش چشم‌ها و نگاه کردن‌های این گذر از رواق و شبستان‌ها رو اینجور مواقع دوست دارم. انگار داری با نگاه کردن، تازگی و ترتمیزی و حس لذت بخشِ یافتنی دوباره رو، می‌ریزی توی عمق چشمات. مموری ذهنتو تازه می‌کنی. حتی اگه بگیریم گریون باشه اون چشم‌ها. یادمه همیشه بعدازظهرها یا همین نیمه شب‌ها هرگوشه‌ای یکی سفارشی می‌کرد به حاج آقایی که دو دقیقه براش روضه‌ای بخونه. چند نفر هم دورش می‌نشستن. اولین بار که خیلی به چشمم اومد که آدم می‌تونه تنهاییشو با اینا قسمت کنه و بره تو حال خودش و دو دقیقه به خودش و کاراش فکر کنه، به روزهاش و سرگشتگی‌هاش، توی حرم حضرت عبدالعظیم بود...موسیقی این حال و هوا بگم که مثل ... این دهان بستی دهانی باز شد شجریان...حالا اون شبی، نصفه شبی هم، که می‌شه یک سال پیش، با مامان زیرزمین حرم بودیم و خادمی در حال جارو کردن فرش‌ها بود و اون گوشه هم به همون صورتی که گفتم خانومی یه سفارشی کرد و نشست به گریه. من هم که از تابستونش عهد کرده بودم با خودم که تا نرم مشهد از اون غار تنهایی بیرون نمیام و می‌دونستم که بعدِ اون چهارسال، پامو که بزارم تو حرم پقی زیر گریه می‌زنم. همین‌طور هم شد و در نهایت رسیدم به جایی که روم نمی شد برم جلو حتی. کارم شده بود توی ایوون طلا نشستن و به زیارت و دعا گذروندن. خلاصه اون شب یه سکوت عجیب و عمیقی تو هوا جاری بود همراه صدای اون آقا و من هم نشسته بودم اون گوشه و نماز خوندن‌های مامان رو نگاه می‌کردم. الان که می‌نویسم دلم داره پر می‌زنه‌. سمت همه جا. پیش آبی‌های مسجد یزد و سکوت خالص مسجد امام و آینه کاری‌های حرم و صحن اسماعیل طلا و شاه عبدالعظیمی که یادم نیس اصلن آخرین بار کی رفتم سمتش.

می شه که یه بار دلت نخواد تنها بری بشینی میون رواق‌ها و حیاط‌ها و حوض‌ها و حتی فقط نگاه کنی؟ حتی همین امامزاده صالح خودمون؟ چجوری یادم بره اون روز صبحی که منتظر میم بودم تا از راه برسه و نشسته بودم توی حیاط و زل زده بودم به مراسم تشییع یه مادری. می‌شه دلت نخواد یه بعدازظهر که انگاری همه چی آروم و خلوت و روبراهه یا همین نیمه شبا ، که بیشتر حس دعا و راز و نیاز مردم رو می‌فهمی، بری فکر کنی به خودت؟ که تحاسبوا قبل ان تحاسبویی انجام بدی در نهایتِ صداقت و دلی که خالصانه احوالش رو اوردی جلوی چشم‌های خودت. حالا اصن چرا اینا؟ آدم فکر می کنه چه امن و امان تره دلش و چه انرژی بیشتری داره. خلاصه زیاده گویی نشه. فقط بگم که ، دلم خواسته. دوباره.

  • ریحانه

نشان

۱۹
آذر

اولش یکی بود. یک خط محو. وسط درس خواندن بودم که فکر کردم چیزی روی لایه‌ی بیرونی چشمم چسبیده و مدام با دستم چشم‌هایم رو می‌مالیدم تا بلکه بیرون بیاید. چندوقتی بود که زیادی با چشم‌هایم ور رفته بودم و حدس می‌زدم شاید برای همان خطِ چشم مذکور باشد که توسطش پدر چشمم رو دراورده‌ام. اما بیرون نیامد. خوندن صفحه‌های سفید و خطوط مشکی و حرکت چشم‌ها اذیتم می‌کردند. مدام خط محو سیاهی همراهشون حرکت می‌کرد. مربوط به چیزی خارجی نبود. چیزی از داخل چشمم بود. امونم رو بریده بود. سعی می‌کردم از داخل چشمم نگاهش کنم و وقتی می‌دیدمش زود در می‌رفت و تمام می‌شد. رفتم پیش دکتر. دکتری گفت احتمالا ذهنیه. فشاری اومده و البته که دکتر خودت باید اظهار نظر کنه در نهایت. دکتر خودم هم گفت درد بی‌درمان است. ممکن است این جرمِ محو مانند برود جای دیگری بچسبد بعد از مدتی و شاید هم نرود و همین قسمت بماند. مشکلی و خطری ندارد و پیش می‌آید. من هم گفتم باشد و بیرون آمدم. قرار بود تا عادت کنم بهش. تا هی حواسم سمتش نرود و تمرکزم رو از دست ندهم. اما تا چندوقتی نشد. مخصوصا زمانی که به جای روشنی مثل دیوار سفید یا مکان پرنوری نگاه می‌کردم بیشتر و پررنگ‌تر خودش رو نشون می‌داد. گاهی شده بود سرگرمی‌ام که بنشینم و زل بزنم به دیوار و رد خط محو را بگیرم و یک‌جور بازی راه بیاندازم. چشم‌هایم رو بچرخانم و از درون چشم به توده‌ی چسبیده‌ی داخلش نگاه کنم. گاهی از آینه نگاه می‌کردم تا بلکه شاید اثری در ظاهر هم معلوم باشد. اما نه. هیچ اثری نیافتم. یک روزی ور مازوخیستی‌ام گل کرد و کردمش نشانه‌ی یک درد مشخص. یادگار یک درد که هر وقت به چشمم آمد یادش بیافتم و گاهی زخم بخورم و گاهی چیزیم نشود. گاهی یادآوری‌اش دلخسته‌ام کند و گاهی مثل آدم عاقل و بالغ یادش کنم. مدتی توجهم نسبت بهش کمتر شد. وجود داشت ولی من حواسم سمتش نبود. نمی‌دیدمش. عادت کرده بودم. بعد مدتی متوجه شدم دارم دوباره اذیت می‌شم. خط محو، دو تا شده بود. نورٌ علی نور. دومی کوچکتر و زیرک‌تر و چست و چابک تر. بیشتر تلاش کردم تا بالاخره موفق شدم موقع نگاه کردن، چشم‌هایم رو جوری متمرکز کنم تا ببینمش. از خط محو اولی انگاری شاخه زده بود و تا چشمم می‌تونست ردش رو بگیره فرار می‌کرد به سمت ناکجایی و محو می‌شد. باز داستان به همون قرار. مهمان چشم‌هایم بودند. امونم رو بریدند. گه گاه صبر و قرارم رو گرفتند که با هر حرکت چشمی دو خط بی‌نشان همه جا به سمت و سویی همراه‌ند. تحمل کردم. یاد درد افتادم. عادت کردم. حضورشون به چشمم نمی‌آمد گاهی. باز هم گذشت. حالا چند روزی است از وقتی که نور زیادی توی چشم‌هایم خورد و دقت کردم تا ردشان رو بگیرم گذشته و دیده‌ام که سه تا شده‌اند. همینجور نشسته بودم که گفتم من چندوقت است که می‌خواهم بروم دکتر چشم‌پزشک و نمی‌شود و اضافه شده به سیاهه‌ی دکترهایی که باید بروم. سه تا خط محو! برگشت و گفت هر دم از این باغ بری می‌رسد. (بمیرم. حق دارد. هر روز یک مرضی بیرون می‌زند و بالاخره یک‌جایی لو می‌رود.)راستیتش دیگه یادم نمیاد دکتر دقیقا بهم چی گفته بود. نشسته‌ام و با خودم می‌گویم فرض کن از عوارض عمل چشم‌هایت بوده. فرض کن از فشار ذهنی شدید بوده. فرض کن درد بی‌درمان است. فرض کن تا چندوقت دیگر چشم راستت پر از خط‌های محو به هم پیچیده می‌شود و از لابه‌لای کلافِ پیچیده در هم باید نگاه کنی و دکتر همچنان می‌گوید من که چیزی در داخل کره‌ی چشمت نمی بینم و خیلی اوضاعش مرتبه و این خطوط فراوان هم اگر وجود دارن کاملن طبیعیست. تو، خودت باید جور دیگر ببینی. چشم‌ها رو اصلا باید شست. سیاهی‌ها را باید کنار زد و این‌ها. چشم دل باز کن تا جان بینی. فقط کاش، دیوانگی نکنم. هرکدامشان رو نشانه‌ی زخمی نکنم. از جانم برندارمشان بیاورم جلوی چشمم .

  • ریحانه

ممکن است مثل اودری، اولش قدم برداری و بعد، از بی‌طاقتی‌ات بدویی برای دور شدن. برای تمام شدن. حتی اگر قرار باشد که دیدار دوباره‌یی در کار باشد، مهم همان شب قبل و همان قدم‌ها و همان دویدن‌هاست. همان نگاه خیره‌ای که روی آدم مانده است و در نهایت، می‌رود. حواست هست که شب قبلش، یک قدم برداشته‌ای توی زندگیت، که قرار است روزهای بعدت از مجرای همون قدم سرچشمه بگیرد، جاری شود و قدم‌های بعدش را بردارد. 

  • ریحانه

به رسمِ معمول روزهایی که خواهر از ساوه میاد تهران، رفته‌ام توی اتاق قبلی. کنار تخت قبلی. تختی که روزی روزگاری گفته بودم تنها جاییه که نسبت بهش احساس مالکیت دارم. توی همه احوالاتی که رخ می‌دادن برایم. حالا خلاصه‌ی این دورانی که گذشت رو حتی می‌شه توی همین رفتن از این اتاق و این تخت خلاصه کرد. رفتن به اتاقی که برای من نیست. تخت من نیست. تنها قسمتی که سهم بیشتری از من داره کتابخونه‌ایه که برداشته‌ام و برده‌ام گذاشته‌م جلوی چشمم. جایی که دوستش نداشتم. حس خوشی نداشتم. اما حالا شده مأمن شبان و روزان من. حالا همین اتفاق کوچیک بی‌اهمیت ساده‌ی معمولی، می‌تونه خلاصه‌ی خلوت و جلوت‌های این یک سال و خورده‌ایِ من رو نشون بده: کندن. بریدن تعلق خاطر. بی‌مالکیتی...

 اومدم توی وطن مسبوق خودم کنار فائزه و کف زمین دراز شده‌ام. حتی نرفته‌ام روی تخت. چراغ رو خاموش کرده‌م و تنها با نورِ زردِ چراغ خواب سر می‌کنم. مونده‌ام که چه‌کار باید بکنم از میون همه کارهایی که ریخته‌ان روی سرم. کارهایی که به طرز عجیبی مشتاقم برای به سرانجام رسوندنشون و از طرفی رو نمی‌کنم سمتشون. اما، دوست داشتم بنویسم و نهایتا، می‌رسم به پشت کیبورد و شروع می‌کنم. شاید دلم می‌خواست از همین گذر روزها بنویسم. بنویسم از اینکه یه بغضی هست، یه بغضی گاه و بی‌گاه از راه می‌رسه، نه که نگهش دارم، نه که با سختی قورت بدمش، نه که اشکی جمع بشه توی کاسه‌‌ی چشم ولی نذارم که سر بخوره و فرو بریزه، نه، هیچ کدوم. می ذارم که سر ریز بشه، می‌ذارم که بشکنه، می ذارم که صورتم رو جمع کنه درست وقتی شدتِ تابشِ نورِ خورشید از پشت پرده‌های اتاق به صورتم، چشم‌هام رو بسته، وقتی کف اتاق دراز شده‌ام و اشک‌ها از گوشه‌ی چشمم سرریز می‌شه توی گردن و گوش‌هایم. می‌ذارم که گاهی ببرتم توی خودم... دلم می‌خواست بنویسم از روزی که وقتی از مجموعه بیرون اومدم، بارون تندی روی سرم می‌ریخت و برخلاف مِیلِ دل، تند و سریع راه می‌رفتم تا برسم به ایستگاه و منتظر اتوبوس بمونم و وقتی رویم رو برگردوندم و کوله‌ام رو کنار دستم گذاشتم و نشستم، دیدم که چشم‌هام داره پر می‌شه. توی همون لحظه هم حتی نه که تا قبلش پر نشده بوده باشه، نه که تا قبلش بغضی نیومده باشه. ولی... روزهاییه که ذهنم گیر کرده توی لحظه‌هایی، روزهایی. توی شهریوری و آذر ماهی. گیر کرده و ذکر زبونش شده: من؟ یک هنوز سرِپای بغض کرده. مدام روی سرِپا تکیه می‌کنه تا نگهم داره. که متلاشی نشم. که اعتماد به نفسم رو بالا ببره. اما، با بغضی که از راه میاره چه کنم؟ با حسرتی که گاهی توی دلم آوار می‌کنه چه کنم؟ نکنه زورِ زور زدنامو کم کنه؟ دلم می‌خواست بنویسم از اینکه فهمیده‌ام هنوز مسئله‌ی دوست داشتن، هرچقدر که می‌تونه قوی‌ام کنه، می‌تونه از پا بیاندازتم... نمی‌خوام بگم حال خوبی ندارم. بگم ناخوشم. نه. داستان همون طعمیه که شده ملس....

بعد علیرضا قربانی مدام سر می‌ده و توی گوشم تکرار می‌کنه، در پیش بی‌دردان چرا فریاد بی‌حاصل کنم؟ گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحب‌دل کنم، وای به دردی که درمان ...

  • ریحانه

ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم

وی مطربان ای مطربان دف شما پرزر کنم

ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم

وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم

ای بی‌کسان ای بی‌کسان جاء الفرج جاء الفرج

هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر کنم

ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که من

صد دیر را مسجد کنم صد دار را منبر کنم

ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنم

زیرا که مطلق حاکمم مؤمن کنم کافر کنم

ای بوالعلا ای بوالعلا مومی تو اندر کف ما

خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی خنجر کنم

    تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزونشدی

سوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر کنم

من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم

من گرگ را یوسف کنم من زهر را شکر کنم

ای سردهان ای سردهان بگشاده‌ام زان سر دهان

تا هر دهان خشک را جفت لب ساغر کنم

ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستان

آن دم که ریحان‌هات را من جفت نیلوفر کنم

ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شوی

چون خاک را عنبر کنم چون خار را عبهر کنم

ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقی

حاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو کمتر کنم

"مولوی"

  • ریحانه

آه از نیمه شب‌هایی که بر می‌خوری به گذشته. می‌رسی به فایل‌هایی که وجودشون رو به کل فراموش کرده بودی. می‌ری و گذشت سال‌هایت رو می‌بینی. زمانی که 12،13 ساله بودی و مشتاق فوتبال شده بودی و عکس‌های ذخیره کرده و کلیپ‌های مدامی که دانلود می‌کردی و با ولع تمام فردایش توی مدرسه تعریف می‌کردی. می‌ری توی فایل وب‌سایت‌های ذخیره‌ شده‌ای که دیدن تک تک اسم‌هاشون کلی به عقب می‌برنت. هر فولدر ذخیره‌ شده‌ی وب‌ها علایق مشخص دوره‌های مختلفت رو جلوی چشمت می‌آرن. چیزهایی که حتی خودت بعضی رو فراموششون کرده بودی. یک دوره همه‌اش سایت سینمای ما. یک دوره همه‌اش موسیقی فیلم. یک دوره تمامن دوبله‌ی فیلم‌ها. عکس‌های فیلم‌ها. جشنواره فجر. سنتوری. بهرام رادان. حامد بهداد. وبلاگ‌های دوره نوجوونی. فولدر وبلاگ بچه‌های کافه قدیم قدیییییم. نقد فیلم‌های فراوان. کافه سینما. عکس‌هایی با حس و حال‌های دیگه. لیریک موسیقی‌ها. خبرگزاری‌های رنگ و وارنگ. و... و.... و.... نهایتا آلبوم اسکورپیونز و گود دای یانگ. لعنت. گود دای یانگ و جاده شیراز. و اون وقت یاد همه اون وب‌های ذخیره‌ای می‌افتی که همین چندوقتِ پیش پاک شدن و متعلق به این دو سه سال اخیر بودن. دود شده است و رفته است به هوا... انگاری سِیرِ این تاریخ ناقص بمونه. نصفه و نیمه. خلأ این دو سه سال مهم. و الان؟ نگاه می‌کنم به این بوک مارک بالا. همه‌اش گنجور. از خوندن شعر توی کتاب‌ها افتاده‌ام به گنجور خوانی و وبلاگ‌های کشف شده‌ی این دوره. هعی. اما، گود دای یانگ... کس نمی‌داند. کس نمی‌داند.

لازم نیست بنشینم و فکر کنم و نتیجه‌گیری کنم از این گذشتن‌ها و جاری بودن‌های مرحله به مرحله. بنویسم از چگونگی گذشتن‌شون و تمام چیزهایی که نشونم می‌دن. یک‌جاهایی هم هست که لازم نیست انقدر بنشینی و موشکافانه با چگونگی گذران زندگی‌ات برخورد کنی. شاید تنها همون هیجانِ لحظه‌ی مواجهه کافی باشه. که فقط اجازه بدی مثل یک فیلم از جلوی چشم‌هات رژه برن و، برن. گاهی فقط باید ببینی. باید مواجه بشی. و تنها این اتفاقِ مواجه شدن رو بنویسی. بی هیچ حرف اضافه‌ای. و بعد بسپاری‌ به زمانی که باید. که دست‌هایت بیشتر بلدند. که قلبت ذخیره‌های بیشتری دارد و آموخته‌های به جان نشسته‌ی از جان و زندگی برآمده‌ی بیشتری. همون هنگامه‌ای که در برابرشون پخته‌تر مواجه می‌شی. البته که نسبت به روزهای قبلت، که همین هم قراره تا کامل‌تر بشه در ادامه‌ی راه. و تو می‌تونی از میون تار و پودهایی که تا به اینجا به تو نقش داده‌ان، شکل زیباتر و حقیقی‌تر و "باید"تری پیدا کنی برای ادامه‌ی مسیرت. می‌فهمی هر اون چیزی از گذشته هم ارزش جوریدن نداره. شاید که فرا رسیدن اون زمان دور هم نباشه. شاید حتی تنها به فاصله‌ی چند روز. چند ساعت. اما، به هرحال همون موقع درست درمونش برای اینکه خالص نگاهش کنی و توصیفش کنی و حشو و زوائدش رو بگذاری کنار. تازه، اگر لازم باشد. که البته، نوشتن یادم داده است که لازم است. 

 

  • ریحانه

لبنان من ...

۱۸
آبان

"در این حوالی در هر چیزی "شدت" وجود دارد... آن ها که تنبل هستند به شدت تنبلی می‌کنند و وقتی به همدیگر غضب می‌کنند به شدت عصبانی و غضبناک می‌شوند. وقتی دوست می‌شوند به شدت عشق و علاقه می‌ورزند و وقتی نفرت‌زده می‌شوند به شدت دشمنی و نفرت می‌ورزند. در شادی و قهقهه‌ی آن‌ها شدت وجود دارد. در گریه و دردشان نیز شدت مشاهده می‌شود. وقتی نعره می‌زنند شدت نعره‌شان آدمی را می‌لرزاند و وقتی مهمان‌نوازی می‌کنند خشوع و محبتشان آدمی را آب می‌کند... خلاصه بگویم زندگی در این‌جا شدت و حدت دارد. زندگی ساده ای نیست. عمر برآدمی زیاد می‌گذرد. یعنی یک جوان بیست ساله به اندازه مرد چهل ساله آمریکایی خشم، عشق، کینه و زخم معده گرفته است. زخم معده در این حوالی زیاد است؛ زیرا احساسات تند و تیز، آدم را سالم باقی نمی‌گذارد. با عده زیادی از جوانان و دانشجویان عرب صحبت می‌کردم، مسئله سن مطرح شد. جوان بیست ساله، تقریبا سی تا سی و پنج ساله به نظر می‌رسد. این سؤال مطرح شد که چرا این جوانان انقدر زود پیر می‌شوند؟ جواب‌ها زیاد بود ... یکی از جواب‌ها به نظر من وجود احساسات و شدت احساسات بود. یعنی همه چیزشان شدت دارد. لذا عمر هم شدت دارد و زندگی هم شدت دارد. در عرض یک سال آدمی به اندازه ده سال زندگی می‌کند، بنابراین زودتر هم شکسته می‌شود. جریان عمر در آمریکا ملایم و آرام است ولی در این حوالی طوفانی و گردابی است. در هر روز زندگی طوفانی وجود دارد و در هر قدم، گردابی است در کارها. قانون و عقل هم کمتر دخالت دارند، زیرا سرنوشت به دست طوفان و در دامان گرداب معین می شود..."

مصطفی چمران

 من نوشت: باید که این "شدت و حدت" رو گذاشت بالای بیشتر مطالعات و تفکرات و اتفاقات تاریخی از این مرز و بوم به گمونم. مرز و بوم که می‌گم یعنی همین خطه‌ی خاورمیانه و ایران. و بعد، البته نکته‌ی غم‌انگیز از راه می‌رسه. اونجایی که همیشه توی اوج اتفاقات، توی گام‌هایی که داریم برمی‌داریم و هرلحظه اشتیاق برای روشنایی بیشتر می‌شه و قراره تا قدمی برداشته شه، کم می‌آریم؛ و کم آورده‌ایم تا به اینجای تاریخ در بزنگاه‌های مهم. و البته که به گمونم داره یاد می‌گیره. داره اون طبقه‌ی متوسط متفکرِ به وجود اومده از حوالی مشروطه، عاقلانه‌تر و تکامل یافته‌تر برای برداشتن قدم‌ها و رسیدن به خواست‌ها، قدم برمی‌داره. هرچند هنوز زورش زیاد نیست، که طبیعیه. که شاید همینم در حال تکامله. آروم و پیوسته. داره خودش به بزرگ‌تراش نشون می‌ده که لازم نیست از یه جا به بعد از طرف من یقه بدری و بزنی جاده خاکی. که دیگه دوست نداریم کم بیاریم.

حالا جدای از اینا، یه آخاخِ از ته دل داره این جمله‌های شهید چمران. آخاخی برای زندگی. برای "هست‌ها"ی این حوالی و "انسان‌"هایش. گمونم آخاخی که فقط خودمون می‌فهمیم یعنی چی. توضیحش انباشته در وجود تک تک ماست.

  • ریحانه

بدون عنوان

۱۳
آبان

با تاسف و تاثر بسیار، این پست رو نوشته و عکس محبوبم رو از صدر صفحه به دور می‌کنم تنها برای گفتن یک حرف بی‌اهمیت. و اون هم اینکه پیشنهاد دارم دو واحد درس عمومی به نام "مدیریت خانه داری مجازی" برای تدریس ایجاد کنن. من یکی که بسیار لازمم. صحیح نیست توی وبلاگ حرف‌ها و نکته‌های کوتاهِ به ذهن رسیده رو منتشر کنی در حالیکه گوگل پلاس شما دیر زمانیست که خاک می‌خورد. صحیح نیست در اینستا وبلاگ نویسی بفرمایی و برای خالی نبودن عریضه عکسی هم بچسبانی تنگش. (خودم زیاد این کار رو کرده و خواهم کرد!) قضیه‌ی رو مخ اینستا البته شعرهای معناگراییه که زیر چهره‌های گهربار خودمون به رشته‌ی تحریر در می‌آوریم. آخه چرا سعدی و حافظ و شاملو و اخوان و ذالک رو در وصف خودت میاری دوست عزیز؟ و شنیده‌ها حاکی از اینست که سفارش کپشن هم می‌دن و می‌گیرن مردم! فیس بوک هم که قضیه‌ش شده تماشاگریِ گاه به گاه که گاهی هم به تماشاگرنمایی می‌زنه! توئیتر هم که حاشا و کلا. به مدت دو روز دوسالِ پیش دنبال کردم و دیگه زیادی آنی به آنی بود و هرچی به ذهن می‌رسه رو که نباس به زبون اورد. خب برین چت کنین با هم. صرفا می‌خوایم حرفامونو همه بخونن؟ البته برای یه گروه از آدم‌ها واقفم که اون قالب، مناسب‌تره برای یک موقعیت‌هایی. از گروه‌های تلگرامی هم که زبان باز نکنم بهتر است. حالا ما جزو قشر فرهیخته‌ایم والا:) به عنوان نمونه شما اسم گروه رو داشته باشید: خوشگلای میخونه. دریا موجه کاکو دریا موجه، که همینا دلمون رو گرم می‌کنن در برابر سوز سرمای یکی دو تا گروهی که خزعبلاتش گریبانمون رو گرفته. و خب می‌رسیم به کانال که ایشون هم جذبه‌ و جاذبه‌ای برای من ایجاد نمی‌کنه. اممم.... جای دیگه‌ای هم هست؟ البته یک‌سری جاهای مهجورتری هم وجود دارن که وارد قضیه‌شون نمی‌شیم. اما برام جالبه که بعضی چطور می‌تونن همه این‌ها رو هندل کنن. اعتراف می‌کنم نه بلدم و نه جنبه‌ش رو دارم و نه خواهانشم. پس معنویت -زندگی- چی شد بدبخت؟ به سر عشق چی‌ اومد؟ حالا که ما مادربزرگ پدربزرگی نداریم اما غم‌انگیزه هرباری که می‌شنوم از آدم‌های مختلف که توی جمع‌شدن‌های اینچنینی همه تمامن سرشون توی موبایل‌هاشونه و انگار نه انگار. بهانه ندید دست دشمنان تکنولوژی. هرچند این روزها راه اندازی مجدد پلاس بدجوری ذهن منو قلقلک می‌ده:)

و اینکه، پاییز، پاییزه. (سخنی از بزرگان) تشکری دارم ازشون که با من در حد توانشون مدارا کرده‌ان تا به اینجا.

پ.ن: همیشه از انتخاب عنوان فراری بودم و حالا اتفاقا گیر افتاده‌م که "باید" عنوان انتخاب کنم. آزادی کجایی؟ 

  • ریحانه