زندگی در پیش رو

بازآ

۰۵
شهریور

بعد از مدت‌ها، اومدم و سر زدم به یک‌سری وبلاگ‌هایی که می‌شناختم. اغلب، فراموش شده و رها شده بودن. مثل خونه‌ای که مسافراش برنگشته‌ن و همه‌چیز همونطور باقی مونده و اما خاک خورده و بوی نم گرفته‌ان. بعضی هم که حتی آدرسی باقی نمونده بود و تبدیل به بلاگ دیگه‌ای شده بودن. اما، حسادت بردم به آدم‌هایی که هنوز می‌نوشتند. تاریخ آخرین نوشته‌شان همین تیر و مرداد بود. با خودم فکر کردم، چقدر از این آدم‌ها پایین‌ترم. یا کاش، با هم رفاقتی داشتیم. 

بعد، یک‌سر به مدیریت کاربری اینجا زدم، بعد از کمی چرخیدن، یک‌راست رفتم سراغ نوشته‌های پیش‌نویس. از اول شروع کردم به خوندن. دیدم چه همه حس‌های فراموش شده‌ای. چه همه فکرهای رها شده‌ای. چه همه تجربه‌هایی که با این اندازه از جزئیات فراموش کرده بودم. و چقدر خوب که ثبتشون کرده بودم با نوشتن. چه لطف بزرگی در حق خودم می‌کردم با نوشتن جزئیات اتفاقات مهم و احساس خودم در برابرشون. شاید نه همه‌اش به خاطر مسئله‌ی یادآوری. که موقع خوندن بعضی جمله‌ها با خودم کلنجار می‌رفتم که ادامه بدم؟ یا نه؟ بلکه دیدن سیر گذار و گذر آدمی. و نه به این معنی که فراموش کرده باشمشون صرفا. بلکه دیدن تغییرات و تحولات مواجهه‌ام با اتفاقات. 

( داشتم می‌افتادم تو معادلات مجهول ذهنم موقع نوشتن که مدام با خودم مسئله مطرح می‌کردم و بعد، سعی در پیدا کردن جواب منطقی براش بودم، و باز همین نوشتن، یادم آورد که چقدر موقع یادداشت کردن، درگیر این دالون‌های پیچ در پیچ ذهنم می‌شم. که چقدر کار نوشتن رو سخت می‌کردن، اما در عوض باعث بهتر شناختن خودم می‌شد. )

 پی‌نوشت : هنوز هم مثل سال‌های مدرسه، اگر مدتی چیزی ننویسم، دست‌خطم زشت می‌شه. همین‌طور که وقتی مدتی وبلاگ‌نویسی نکنم، نوشتن انگار از یادم می‌ره. اما، فراموشی اینجا گویی تیر در قلب خودم زدنه! 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۳۰
  • ۱۴۲ نمایش
  • ریحانه

* بابا کوررنگی داشت. شب‌ها بعضی رنگ‌ها را رنگ دیگری می‌دید. هروقت که شب بود و با هم به خرید می‌رفتیم، لباس صورتی را از فاصله نشانش می‌دادم و می‌گفت اون قهوه‌ایه؟ اوایل ک بچه بودم حواسم نبود و چندبار تلاش می‌کردم که نه! اون صورتیه و آخرش خودش همینجوری می‌گفت آهان. اون صورتیه. بعدها، هربار که چیزی را با رنگش نشان می‌دادم و اشتباه می‌گفت، می‌گفتم آره؛ همون قهوه‌ایه. طوسیه. کرمه و می‌خریدیم و برمی‌گشتیم خانه.

* خیلی وقته که به عکس‌های بابا که نگاه می‌کنم در دوران شیمی‌درمانی و پرتودرمانی، فارغ از توجه به تغییرات فیزیکی معمول ظاهرش، که مو نداشت، یا تمام بدنش ورم و باد می‌کرد و یا چشم‌هاش که یادم می‌افتد آب مروارید امانش را بریده بود بسکه تار می‌دید و امکان عمل جراحی حین شیمی‌درمانی نداشت، حواسم می‌رود به یک نقطه. بین دو ابروهایش. همون‌جایی که جای اخمش شده بود دوتا. سمت راستش هم جا انداخته بود آن یک سال. بعد سعی می‌کنم که غرق نشوم و با خودم می‌گم جای اخم من هم به بابا رفته. من هم مثل اون سمت چپ. همین‌جوری فکرم رو سرگرم می‌کنم به هیچی و فکر نمی‌کنم که درد و رنج اون یک سال و دو ماه، خط اخمش را دو تا کرده بود. که انگار دومی خط اخم نبود. خط رنج به زبون نیاورده‌اش بود.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۹ دی ۹۷ ، ۲۱:۵۵
  • ۱۴۳ نمایش
  • ریحانه

مرداب

۱۵
شهریور

همچو آن صیاد ناکامی که هرشب خسته و غمگین

تورش اندر دست

هیچش اندر تور

می‌سپارد راه خود را، دور

تا حصار کلبه‌ی در حسرتش محصور

باز بینی بازگردد صبح دیگر نیز

تورش اندر دست و در آن هیچ

تا بیاندازد دگر ره چنگ در دریا

و آزماید بخت بی‌بنیاد

.

 اخوان ثالث

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۱۲
  • ۱۸۷ نمایش
  • ریحانه

نبودنت اگر چیزی رو یاد من داد، این بود که انسان چقدر ضعیفه. چقدر دست و پایش بسته‌ست. هربار یاد تو کردن، هربار به عکس تو خیره شدن، هربار اشک ریختن و هق هق کردن، هربار، هربار تو صورت من زد که چه ناتوانم وقتی نمی‌توانم هیچ کاری کنم تا تو باشی. تا دست‌هایت، آغوشت، نگاهت و صدای تو برگردد. به همه توانستن‌های آدمیزادیِ من خندید و قهقهه زد. انقدر دلتنگم کرد و انقدر ناتوانی رو به رویم آورد که گاهی من رو به دلخوری از تو رسوند. بله. از صفت خودخواهی بیزارم اما این یک سال خودخواه‌ترین بودم. چه کنم که من، بودنت رو می‌خواستم و ناتوانی بدجور زده بود توی ذوقم. رفتن تو، یک شکست بزرگ بود برای منی که چهارده ماه همراهت بودم و با رفتنت، باختم.

روح تو شاد هست. برای شادی روح من هم تو دعا کن.

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۰۶ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۵۶
  • ۱۸۷ نمایش
  • ریحانه

نوشتن

۲۷
تیر

یادآوری و نه حتی خوندن مکالمات قدیمی به یادم اورد که چقدر اهل حرف‌زدن‌های رودررویی بودم. درد و دل کردن. حرف زدن از خودم ، از فکرهام، از اوضاعی که می‌گذرونم و از احساساتم. اما از یک جا به بعد نه که نگفته باشم، اما دیگه رودررو نبود. نوشتن شد. تا جایی که خودم احساس می‌کردم تو که انقدر راجع بهش می‌نویسی پس لابد چقدر با دیگران درباره‌ش صحبت می‌کنی. اما واقعیت این بود که تمام صحبت کردنم راجع به خودم و احساساتم و ناراحتی‌هام فقط همون نوشتن بود و خارج از اون جایی نداشت. و یادم میاد که کی این تصمیم رو گرفتم و چقدر اوایلش برام سخت بود. منی که انقدر از خودم هم تو دیدارهای حضوری(البته مشخصه که صمیمی) می‌گفتم و هم مکالمات نوشتاری. هرچی هست نمی‌تونم بگم تصمیم خوبی بود یا بدی. به نظرم یک تصمیم خنثی بود شاید. به هرحال گفته می‌شن. میزان گفتنشون شاید فرقی نکرده. جا و مکانشون فرق کرده. البته فرقی هم نکرده. اون زمان هم می‌گفتم هم می‌نوشتم الان دو در یک شده! تنها فکر می‌کنم باید نوشتنم رو بهتر می‌کرد که نکرد.

طبق خیلی از نوشته‌ها، تیتر زوری! چرا آخه؟

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۷ تیر ۹۷ ، ۱۵:۱۷
  • ۱۴۵ نمایش
  • ریحانه

کنار آتش

۱۲
تیر

به مامان گفتم دوست داشتم بابا بود و با هم می‌رفتیم شمال. مامان گفت کلاردشت؟ گفتم آره. کلاردشت علاوه بر اینکه باعث یادآوری یک‌سال تدریس مامان و تنها زندگی کردن و استقلالش برای منه و پرسش‌های گاه و بی‌گاه من درباره خاطراتش و آرزوی نوجوانی منتهی به جوانیِ! من در زندگی برای تجربه کردن چنین مسیری، من رو به یاد بابا و تجربه‌ی تاریکی جاده‌ی نیمه شب و دوتایی سوار ماشین بودن و پخش شدن آهنگ فرهاد که برای سیاهکل می‌خوند از صدا افتاده تار و کمونچه، مرده می‌برن کوچه به کوچه... می‌اندازه. تجربه مال نه یا ده سال پیشه‌ها... بعد بابا طبق معمول زمزمه می‌کرد همراهش و به من از اون اتفاق می‌گفت... بگذریم. مامان انگار توی چند ثانیه‌ای یاد گذشته افتاده بود و رو بهم یه جور خاصی گفت بریم. انگار که بابا هست و برنامه بریزیم و بریم. مطمئن. و بعد دیدم انگار که نبودن بابا یک‌مرتبه به یادش اومد و صورتش از شوق افتاد و شل شد. گفت کاش آدم می‌تونست از اون دنیا هم مرخصی می‌گرفت و چند روزی می‌اومد اینجا... مثلا سالی یک هفته. بعد با خودم گفتم آدم انگار تا چیزی رو از نزدیک تجربه نکرده باشه یا از تجربه کردنش سال‌ها گذشته باشه یک‌سری حرف‌ها و احساسات و خواسته‌ها و ای کاش‌ها که صرفا احساسی هستند و نامنطبق بر عقل رو متوجه نیست و با لمس کردنش اون حال رو با تمامی وجود می‌فهمه. مثلا مطمئن بودم مامان هیچ اهل این‌جور حرف‌ها نیست و در این موارد واقع‌گرا است. تقریبا محال بود درصورت زنده بودن بابا همراهی کند با آدم که کاش فرد از دست رفته یک هفته برمی‌گشت کنار ما و حسرت بخوره و بالعکس از رفتن آدم‌ها و حسرت بازمانده‌ها حرف‌های واقع‌گرایانه‌تر و حقیقی‌تری می‌زد. نه که حالا نباشد. که بیش از نود درصد مواقع هست و خیلی خیلی بیشتر از ما تفکر و حرف‌هایش به حقیقت مرگ و ناگزیری‌اش و تجربه‌ی واقعی زندگی و کنار آمدن با آن نزدیک است. اما حتمن که دلتنگی فقدان، در اون لحظه کار خودش رو کرده بود. و من این رو تا قبل از رفتن بابا تنها در رابطه با جای خالی مادرش دیده بودم. 

خلاصه که جات خالیه بابا. توی این ماه‌ها کم نبوده روزی که به یادم بیاد که پارسال در همین روزها چه می‌کشیدی و انگار برام سال‌ها گذشته. همینه که هرچه به سالگردت نزدیک می‌شیم برام بی‌معنیه که همه‌ی این روزها فقط یک سال بود. برای من خیلی بیشتر از یک سال گذشت. دلْ تنگه. طبق معمول، خیلی چیزهای گره خورده به تو هستن و تو نیستی و این، روزی هیچ تو باورمون نبود. 

  • ریحانه

کیو کیو بنگ بنگ

۱۴
ارديبهشت

برای اولین بار توی مرور عکس‌های یکی دو سال قبل، حواسم سمت خودم بود. به جای بابا. نگاهم به خودم بود. به دختری که "بودم."

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۲۳
  • ۱۸۳ نمایش
  • ریحانه

الا به غمگساران

۰۷
فروردين

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد

از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل

بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت

باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

.

YA_SIDI

.

  • موافقین ۱ مخالفین ۱
  • ۰۷ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۰۴
  • ۲۲۱ نمایش
  • ریحانه

تصمیمم بر این بود که به خیلی چیزها فکر نکنم. مثلا به جزئیات. به آخرین بارها یا اولین بارها. به اتفاق‌های ریز. اما امروز صبح که از خواب بیدار شدم و فهمیدم چهارشنبه سوریه، یادم اومد که آخرین شیمی درمانی بابا قبل از سال نو، پارسال روز چهارشنبه سوری بود. اومدم به مامان و فائزه بگم که دیدم نه، صدام بدجوری میلرزه و با سکوتم هم قرار نیست بغض از بین بره. بلند شدم و تند راه رفتم توی اتاقم و زدم زیر گریه. زدم زیر گریه برای همه‌ی خیال‌های خامم. که توی فکر بهار چی از سرم می‌گذشت و چی شد. یاد نوشته‌ی پارسال افتادم که مثل یک مادر قرار بود ذوق کنم از بهار و بابا. اما اون آخرین دور شیمی درمانی بود که به خیر گذشت. دعاهای تحویل سالمون قرار نبود برآورده بشه. مثل همیشه. مثل هر سال. بر خلاف بابا که تحویل سال مقدس ترین لحظه بود براش و اما برای من ... بهار و تابستان از همیشه نحس‌تر شدند. انگار که انتقام نفرت همیشگی من رو می‌خواستن بگیرن. درست وقتی بیشتر از همیشه می‌خواستم خوشبینانه نگاهشون کنم. اما نشد. زشت‌ترین تصویرها رو جلوی چشمم آوردند و این نفرت، همیشگی شد. 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۵۴
  • ۲۲۱ نمایش
  • ریحانه

تار

۰۳
اسفند

در یخ‌ترین و خنثی‌ترین حالت ممکن ، در برابر جمله‌ی یادش به خیر اون روزها با خودم گفتم کدوم روزها؟ کدوم خاطرات؟ تو که هرچی یادت میاد روزهایی نبودن که بگی یادش به خیر . نه دختر. خیلی وقته خبری از یادش به خیر اون روزها نیست.

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۰۲
  • ۲۰۸ نمایش
  • ریحانه