زندگی در پیش رو

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

سالی بودی که همه چیز در مسیرت داشتی. نمی‌تونم بگم بد بودی. نمی‌تونم بگم خوب بودی. ولی زندگی آدم مگه نه که قراره هرچیزی سر راهش قرار بگیره؟ که خلاصه‌ی همه‌شان می‌شه خوشی و ناخوشی؟ پس حتما سال درست حسابی‌ای بودی که همه‌شان رو داشتی. همین‌قدر که می‌دونم و حواسم بود بزرگ‌ترم کردی، با خوشی‌ها و ناخوشی‌هایی که از هرکدامشان به اندازه و حتی شاید به جا داشتی، من رو امیدوارم کفایت کنه. 

با همه امیدم و همه خواسته‌ام ذکر لبم به حول حالنا الی احسن الحال تو وا می‌شه.

  • ریحانه

من که باید می‌دونستم. می‌دونستم این‌همه بی‌خبری، این‌همه دوری، این‌همه حضورهایی که دیگه وجود ندارن، از کجا سرچشمه گرفته بود. چرا به وجود اومده بود. انقدر دلتنگی و حسرت برای رفاقتِ از دست رفته زیاد بود که یادم رفته بود؟ همه قلبم شده بود دوری؟ و نه چراییِ این دوری؟ و نه چرایی این باز کردن دست‌ها از هم‌دیگه؟ 

قلبم سوخت از اینکه هنوز بهم گفت" رفیق". روزی روزگاری گله و شکایت کرده بودم؟ از "خواهری" و "رفیق" و این کلمات که چه بی‌معنی از دهان آدم‌ها بیرون اومده بودند؟ که چه به سرم آورده بودند؟ که چرا انقدر پسِ همه‌ی این صفاتِ دروغینِ زبانمون به آدم‌ها، فکر نمی‌کنیم شاید کسی این وسط باور کند؟ مگه نمی‌دونستند من چه زود باورم؟ مگه نمی‌دونستند من به صداقت دوستی ایمان داشتم؟ از کجا سرچشمه گرفته بود اون گلگی؟ از کسی که این‌بار دلم لرزید از رفیق خطاب کردن من از زبانش. همان اولِ جملاتش. همان اولین خطش. دلم گرم شد. و شاید اعتراف: سوزنده‌ترین "رفیق" زندگی‌ام تا به اینجا رو شنیده بودم. لرزنده‌ترین. بغضی‌ترین. بی‌انصافی کرده بود که باز دست گذاشته بود روی همون نقطه. ولی خب، ورِ بی‌رحمانه‌اش همیشه همین‌جاها بود. ورِ منطقی ذهنش اینجاها شکوفا می‌شد. اون که مثل من یادش نرفته بود. اون که با وجود همچنان رفیق دونستن من، چرایی این دوری یادش نرفته بود. باید که یادم می‌اورد. نه که یادم بیاره، باید به رویم می‌آورد. و اون وقت، چی می‌گذره تو دل که می‌دونیم و به یاد می‌آریم و به یادآورده می‌شیم " گرچه فاصله‌ی زمانی و مکانیمون بسیاره." 

کاش هنوزم رفیقت نبودم. کاش اگه هستم، درز می‌گرفتی نوشتن این چند حرف رو. کاش وقتی می‌نوشتی از فاصله، زمانش رو حذف می‌کردی. فکر می‌کردی من نمی‌فهمم. کاش فقط مکان بود. تو که خوب می‌دونستی کنار هم قرار گرفتن این چند کلمه با من چه می‌کنه. تو که می‌دونی اولین خط نوشته‌ات که با رفیق شروع بشه و آخرینش با فاصله، فاصله‌ی بسیار یعنی چی. لعنت که من و تو دیوانه‌ی رفاقت بودیم و حالا با این فاصله خوب می‌تونیم بسوزیم و بسوزانیم. 

رفاقت و دوری. باید پذیرفت. باید حملش کرد. حتی باید به یاد آوردتش. 

  • ریحانه

چه کسی می‌تواند این معادله را حل کند؟

چه کسی می‌داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می‌درد؟ چه کسی می‌داند جنگ یعنی...

سوختن،یعنی آتش، یعنی گریز به هرجا، به هرجا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می‌کند؟ دخترم چه شد؟

کدام پسر دانشجویی می‌داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؟ کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: " نبرد تن و تانک"

اصلا چه کسی می‌داند تانک چیست؟ چگونه سر 120 دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی‌های تانک له می‌شود؟ آیا می‌توانید این مسئله را حل کنید؟

گلوله‌ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه‌ی خود از فاصله هزار متری شلیک می‌شود و در مبدأ به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده و گذر می‌کند، حالا معلوم نمایید سر کجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره می‌شود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می‌ریزد؟

و کدام کدام...؟

توانستید؟ اگر نمی‌توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید؛

هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی که با سرعت در جاده مهران- دهلران حرکت می‌نماید، مورد اصابت موشک قرار می‌دهد، اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود معلوم کنید کدام تن می‌سوزد؟ کدام سر می‌پرد؟ چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟ چگونه باید آنها را غسل داد؟ چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟

چگونه می‌توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟! چگونه می‌توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟ کدام مسئله را حل می‌کنی؟ برای کدام امتحان درس می‌خوانی؟ به چه امید نفس می‌کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می‌کنی؟ از خیال؟ از کتاب؟ از لقب شامخ دکتر؟ یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می‌گذارد؟

کدام اضطراب جانت را می‌خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس؟ دیر رسیدن سر کلاس؟ نمره گرفتن؟ دلت را به چه چیز بسته‌ای؟ به مدرک؟ به ماشین؟ به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟

"صفایی ندارد ارسطو شدن

خوشا پر کشیدن پرستو شدن"

آی پسرک دانشجو! به تو چه مربوط است که خانواده‌ای در همسایگی تو داغ‌دار شده است؟ جوانی به خاک افتاده است؟

آی دخترک دانشجو! به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد به اشک نشانده‌اند؟ و آنان را زنده به گور کردند؟ هیچ می‌دانستی؟ حتما نه!

هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره می‌خورد، به دنبال آب گشته‌ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی و آنگاه که قطره‌ای نم یافتی با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی اما دیدی که کودک دیگر آب نمی‌خورد! اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی ، اگر جعفر و عبدالله نیستی، لااقل حرمله مباش! که خدا هدیه‌ی حسین(ع) را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد. من نمی‌دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد....

"آخرین یادداشت شهید احمدرضا احدی، رتبه اول کنکور تجربی سال 64، دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی"

  • ریحانه

روز و شب

۱۲
اسفند

دچار اون حالتی شدم که هرکسی حالم رو بپرسه، نمی‌دونم باید چی جواب بدم. گاهی دلم نمی‌خواد کسی حالم رو بپرسه. حوصله‌ی گفتن اینکه خوب هستمِ الکی رو ندارم. چون خوب نیستم. حوصله گفتن اینکه نه، خوب نیستم هم. چون بد نیستم، حوصله‌ی توضیح ندارم و حوصله‌ی شنیدن هم. (و البته آدم بی‌حوصله‌ای هم نیستم) شایدم بهترین جوابش تو زبان ما می‌شه بد نیستم؟ که یعنی خوب نیستم ولی بدم نیستم؟

همون وقت‌هاست که اسیری و راه فرار و پیچوندنی نداری و نمی‌تونی از خودت جدا بشی؟ حتی نمی‌تونی خودت رو بگیری جلو چشمت و نگاهش کنی؟ باید از درون به درونت نگاه کنی و خودت رو از ناصافی و زنگار و گم شدن‌ها پاک کنی. وقتی روزها پیچیده‌تر از اون روزهاییه که به میون زمین و آسمون بودن می‌گذشت. 

باید گذاشت تا بگذره؟ فکر نکنم. یه جور آمیختگی گذاشتن و نگذاشتن. نگذاشتن از جهتی که این‌جور بگذره. گذشتن از جهتی که اون‌قدری بهش فکر نکن تا دست و پات بسته‌تر شه.

  • ریحانه

تزوکات

۰۴
اسفند

معلمی در دبیرستان داشتیم که می‌گفت من ذهنم رو با حفظ کردن اسامی شما پر نمی‌کنم چون جای مهم‌تریه برای به خاطر سپردن چیزهای مهم‌تر. حالا من هر روزی که وقت شود و شروع کنم به حفظ این همه اسامی، یاد جمله‌ی خانم ن می‌افتم و فکر می‌کنم که این مغز بی‌دفاع دیگه جایی نداره برای به خاطر سپردن اسامی. اشکال کار البته از تاریخ و از آن آدم‌ها نیست. که آدم احساس می‌کنه برای قبول شدن در ارشد صرفا باید یک مشت(البته خروارها مشت) اسم حفظ کند تا وارد آموزش عالی(تر) بشه. وقتی در طی چهار سال کارشناسی به اندازه نصف این اسم‌ها که هیچ، به اندازه یک سوم هم شاید اسمی حفظ نکرده بودیم و شیوه‌ی آموزش و منبع سنجش، مباحث دیگر و شیوه‌های دیگر بود با همه غلط و درستی‌ها و کمبودهایش. حالا از آن 25 درصد تاریخ سیاسی رسیده‌ایم به چیزی حدود 95 درصد تاریخ سیاسی صرف و اسامی. که چه شود؟ که به چه برسیم؟ که من چه برآورد کلی‌ای بتوانم پیدا کنم از این گذشته؟ و تازه آن وقت اسم دانشجوی کارشناسی ارشد تاریخ بخورد رویم؟ اشکال کار از شیوه‌ی سنجش ورود آدم‌هاست. بهتر نبود به جای اینها چند کتاب تحلیلی هم وسط این منابع می‌گذاشتن و صرفا همه‌ی اهمیت رو متوجه تاریخ سیاسی که چه کسی آمد و چه کرد نباشه؟ حالا اصلا تحلیل به کنار. حداقل کمی بیشتر از الان به تاریخ فرهنگی و اداری توجه می‌شد. القصه بگذریم که حتما همینیسکه هس :)

هشتگ غرغرانه 

هشتگ من امسال قبول نمی‌شم و به امید خدا سال دیگه :)

  • ریحانه

زیاده غرقه شدم در راهی که درست نبود. و زیاده باید جان بکنم تا کنده بشم. 

حال غریبی دارم. کمی تا قسمتی از همه چی و همه حال ریخته تو دلم. 

َ

من، به درگاه تو مثل همیشه اعتراف می‌کنم، مثل همیشه سعی می‌کنم تا بی‌رحمانه با خودم صادق باشم: من، بلد نیستم. چجور و چطورش رو. دستم نمی‌رسد و عقلم. فقط تلاشم رو نگاه کن. با همه خطاها و شل و سفت کردن‌هایم. همین.

  • ریحانه