زندگی در پیش رو

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم

وی مطربان ای مطربان دف شما پرزر کنم

ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم

وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم

ای بی‌کسان ای بی‌کسان جاء الفرج جاء الفرج

هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر کنم

ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که من

صد دیر را مسجد کنم صد دار را منبر کنم

ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنم

زیرا که مطلق حاکمم مؤمن کنم کافر کنم

ای بوالعلا ای بوالعلا مومی تو اندر کف ما

خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی خنجر کنم

    تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزونشدی

سوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر کنم

من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم

من گرگ را یوسف کنم من زهر را شکر کنم

ای سردهان ای سردهان بگشاده‌ام زان سر دهان

تا هر دهان خشک را جفت لب ساغر کنم

ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستان

آن دم که ریحان‌هات را من جفت نیلوفر کنم

ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شوی

چون خاک را عنبر کنم چون خار را عبهر کنم

ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقی

حاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو کمتر کنم

"مولوی"

  • ریحانه

آه از نیمه شب‌هایی که بر می‌خوری به گذشته. می‌رسی به فایل‌هایی که وجودشون رو به کل فراموش کرده بودی. می‌ری و گذشت سال‌هایت رو می‌بینی. زمانی که 12،13 ساله بودی و مشتاق فوتبال شده بودی و عکس‌های ذخیره کرده و کلیپ‌های مدامی که دانلود می‌کردی و با ولع تمام فردایش توی مدرسه تعریف می‌کردی. می‌ری توی فایل وب‌سایت‌های ذخیره‌ شده‌ای که دیدن تک تک اسم‌هاشون کلی به عقب می‌برنت. هر فولدر ذخیره‌ شده‌ی وب‌ها علایق مشخص دوره‌های مختلفت رو جلوی چشمت می‌آرن. چیزهایی که حتی خودت بعضی رو فراموششون کرده بودی. یک دوره همه‌اش سایت سینمای ما. یک دوره همه‌اش موسیقی فیلم. یک دوره تمامن دوبله‌ی فیلم‌ها. عکس‌های فیلم‌ها. جشنواره فجر. سنتوری. بهرام رادان. حامد بهداد. وبلاگ‌های دوره نوجوونی. فولدر وبلاگ بچه‌های کافه قدیم قدیییییم. نقد فیلم‌های فراوان. کافه سینما. عکس‌هایی با حس و حال‌های دیگه. لیریک موسیقی‌ها. خبرگزاری‌های رنگ و وارنگ. و... و.... و.... نهایتا آلبوم اسکورپیونز و گود دای یانگ. لعنت. گود دای یانگ و جاده شیراز. و اون وقت یاد همه اون وب‌های ذخیره‌ای می‌افتی که همین چندوقتِ پیش پاک شدن و متعلق به این دو سه سال اخیر بودن. دود شده است و رفته است به هوا... انگاری سِیرِ این تاریخ ناقص بمونه. نصفه و نیمه. خلأ این دو سه سال مهم. و الان؟ نگاه می‌کنم به این بوک مارک بالا. همه‌اش گنجور. از خوندن شعر توی کتاب‌ها افتاده‌ام به گنجور خوانی و وبلاگ‌های کشف شده‌ی این دوره. هعی. اما، گود دای یانگ... کس نمی‌داند. کس نمی‌داند.

لازم نیست بنشینم و فکر کنم و نتیجه‌گیری کنم از این گذشتن‌ها و جاری بودن‌های مرحله به مرحله. بنویسم از چگونگی گذشتن‌شون و تمام چیزهایی که نشونم می‌دن. یک‌جاهایی هم هست که لازم نیست انقدر بنشینی و موشکافانه با چگونگی گذران زندگی‌ات برخورد کنی. شاید تنها همون هیجانِ لحظه‌ی مواجهه کافی باشه. که فقط اجازه بدی مثل یک فیلم از جلوی چشم‌هات رژه برن و، برن. گاهی فقط باید ببینی. باید مواجه بشی. و تنها این اتفاقِ مواجه شدن رو بنویسی. بی هیچ حرف اضافه‌ای. و بعد بسپاری‌ به زمانی که باید. که دست‌هایت بیشتر بلدند. که قلبت ذخیره‌های بیشتری دارد و آموخته‌های به جان نشسته‌ی از جان و زندگی برآمده‌ی بیشتری. همون هنگامه‌ای که در برابرشون پخته‌تر مواجه می‌شی. البته که نسبت به روزهای قبلت، که همین هم قراره تا کامل‌تر بشه در ادامه‌ی راه. و تو می‌تونی از میون تار و پودهایی که تا به اینجا به تو نقش داده‌ان، شکل زیباتر و حقیقی‌تر و "باید"تری پیدا کنی برای ادامه‌ی مسیرت. می‌فهمی هر اون چیزی از گذشته هم ارزش جوریدن نداره. شاید که فرا رسیدن اون زمان دور هم نباشه. شاید حتی تنها به فاصله‌ی چند روز. چند ساعت. اما، به هرحال همون موقع درست درمونش برای اینکه خالص نگاهش کنی و توصیفش کنی و حشو و زوائدش رو بگذاری کنار. تازه، اگر لازم باشد. که البته، نوشتن یادم داده است که لازم است. 

 

  • ریحانه

لبنان من ...

۱۸
آبان

"در این حوالی در هر چیزی "شدت" وجود دارد... آن ها که تنبل هستند به شدت تنبلی می‌کنند و وقتی به همدیگر غضب می‌کنند به شدت عصبانی و غضبناک می‌شوند. وقتی دوست می‌شوند به شدت عشق و علاقه می‌ورزند و وقتی نفرت‌زده می‌شوند به شدت دشمنی و نفرت می‌ورزند. در شادی و قهقهه‌ی آن‌ها شدت وجود دارد. در گریه و دردشان نیز شدت مشاهده می‌شود. وقتی نعره می‌زنند شدت نعره‌شان آدمی را می‌لرزاند و وقتی مهمان‌نوازی می‌کنند خشوع و محبتشان آدمی را آب می‌کند... خلاصه بگویم زندگی در این‌جا شدت و حدت دارد. زندگی ساده ای نیست. عمر برآدمی زیاد می‌گذرد. یعنی یک جوان بیست ساله به اندازه مرد چهل ساله آمریکایی خشم، عشق، کینه و زخم معده گرفته است. زخم معده در این حوالی زیاد است؛ زیرا احساسات تند و تیز، آدم را سالم باقی نمی‌گذارد. با عده زیادی از جوانان و دانشجویان عرب صحبت می‌کردم، مسئله سن مطرح شد. جوان بیست ساله، تقریبا سی تا سی و پنج ساله به نظر می‌رسد. این سؤال مطرح شد که چرا این جوانان انقدر زود پیر می‌شوند؟ جواب‌ها زیاد بود ... یکی از جواب‌ها به نظر من وجود احساسات و شدت احساسات بود. یعنی همه چیزشان شدت دارد. لذا عمر هم شدت دارد و زندگی هم شدت دارد. در عرض یک سال آدمی به اندازه ده سال زندگی می‌کند، بنابراین زودتر هم شکسته می‌شود. جریان عمر در آمریکا ملایم و آرام است ولی در این حوالی طوفانی و گردابی است. در هر روز زندگی طوفانی وجود دارد و در هر قدم، گردابی است در کارها. قانون و عقل هم کمتر دخالت دارند، زیرا سرنوشت به دست طوفان و در دامان گرداب معین می شود..."

مصطفی چمران

 من نوشت: باید که این "شدت و حدت" رو گذاشت بالای بیشتر مطالعات و تفکرات و اتفاقات تاریخی از این مرز و بوم به گمونم. مرز و بوم که می‌گم یعنی همین خطه‌ی خاورمیانه و ایران. و بعد، البته نکته‌ی غم‌انگیز از راه می‌رسه. اونجایی که همیشه توی اوج اتفاقات، توی گام‌هایی که داریم برمی‌داریم و هرلحظه اشتیاق برای روشنایی بیشتر می‌شه و قراره تا قدمی برداشته شه، کم می‌آریم؛ و کم آورده‌ایم تا به اینجای تاریخ در بزنگاه‌های مهم. و البته که به گمونم داره یاد می‌گیره. داره اون طبقه‌ی متوسط متفکرِ به وجود اومده از حوالی مشروطه، عاقلانه‌تر و تکامل یافته‌تر برای برداشتن قدم‌ها و رسیدن به خواست‌ها، قدم برمی‌داره. هرچند هنوز زورش زیاد نیست، که طبیعیه. که شاید همینم در حال تکامله. آروم و پیوسته. داره خودش به بزرگ‌تراش نشون می‌ده که لازم نیست از یه جا به بعد از طرف من یقه بدری و بزنی جاده خاکی. که دیگه دوست نداریم کم بیاریم.

حالا جدای از اینا، یه آخاخِ از ته دل داره این جمله‌های شهید چمران. آخاخی برای زندگی. برای "هست‌ها"ی این حوالی و "انسان‌"هایش. گمونم آخاخی که فقط خودمون می‌فهمیم یعنی چی. توضیحش انباشته در وجود تک تک ماست.

  • ریحانه

بدون عنوان

۱۳
آبان

با تاسف و تاثر بسیار، این پست رو نوشته و عکس محبوبم رو از صدر صفحه به دور می‌کنم تنها برای گفتن یک حرف بی‌اهمیت. و اون هم اینکه پیشنهاد دارم دو واحد درس عمومی به نام "مدیریت خانه داری مجازی" برای تدریس ایجاد کنن. من یکی که بسیار لازمم. صحیح نیست توی وبلاگ حرف‌ها و نکته‌های کوتاهِ به ذهن رسیده رو منتشر کنی در حالیکه گوگل پلاس شما دیر زمانیست که خاک می‌خورد. صحیح نیست در اینستا وبلاگ نویسی بفرمایی و برای خالی نبودن عریضه عکسی هم بچسبانی تنگش. (خودم زیاد این کار رو کرده و خواهم کرد!) قضیه‌ی رو مخ اینستا البته شعرهای معناگراییه که زیر چهره‌های گهربار خودمون به رشته‌ی تحریر در می‌آوریم. آخه چرا سعدی و حافظ و شاملو و اخوان و ذالک رو در وصف خودت میاری دوست عزیز؟ و شنیده‌ها حاکی از اینست که سفارش کپشن هم می‌دن و می‌گیرن مردم! فیس بوک هم که قضیه‌ش شده تماشاگریِ گاه به گاه که گاهی هم به تماشاگرنمایی می‌زنه! توئیتر هم که حاشا و کلا. به مدت دو روز دوسالِ پیش دنبال کردم و دیگه زیادی آنی به آنی بود و هرچی به ذهن می‌رسه رو که نباس به زبون اورد. خب برین چت کنین با هم. صرفا می‌خوایم حرفامونو همه بخونن؟ البته برای یه گروه از آدم‌ها واقفم که اون قالب، مناسب‌تره برای یک موقعیت‌هایی. از گروه‌های تلگرامی هم که زبان باز نکنم بهتر است. حالا ما جزو قشر فرهیخته‌ایم والا:) به عنوان نمونه شما اسم گروه رو داشته باشید: خوشگلای میخونه. دریا موجه کاکو دریا موجه، که همینا دلمون رو گرم می‌کنن در برابر سوز سرمای یکی دو تا گروهی که خزعبلاتش گریبانمون رو گرفته. و خب می‌رسیم به کانال که ایشون هم جذبه‌ و جاذبه‌ای برای من ایجاد نمی‌کنه. اممم.... جای دیگه‌ای هم هست؟ البته یک‌سری جاهای مهجورتری هم وجود دارن که وارد قضیه‌شون نمی‌شیم. اما برام جالبه که بعضی چطور می‌تونن همه این‌ها رو هندل کنن. اعتراف می‌کنم نه بلدم و نه جنبه‌ش رو دارم و نه خواهانشم. پس معنویت -زندگی- چی شد بدبخت؟ به سر عشق چی‌ اومد؟ حالا که ما مادربزرگ پدربزرگی نداریم اما غم‌انگیزه هرباری که می‌شنوم از آدم‌های مختلف که توی جمع‌شدن‌های اینچنینی همه تمامن سرشون توی موبایل‌هاشونه و انگار نه انگار. بهانه ندید دست دشمنان تکنولوژی. هرچند این روزها راه اندازی مجدد پلاس بدجوری ذهن منو قلقلک می‌ده:)

و اینکه، پاییز، پاییزه. (سخنی از بزرگان) تشکری دارم ازشون که با من در حد توانشون مدارا کرده‌ان تا به اینجا.

پ.ن: همیشه از انتخاب عنوان فراری بودم و حالا اتفاقا گیر افتاده‌م که "باید" عنوان انتخاب کنم. آزادی کجایی؟ 

  • ریحانه

روزی روزگاری خورده بودم به منبعی. آخ آخ خورده بودم به منبعی :)

بعد نوشت: برای نشون دادن دلگرفتگی ناخودآگاه جمعه، اگر در میانه‌ی راهِ آپلود عکسی از آل پاچینو پشت باجه‌ی تلفن بودین و در دل خود می‌گفتین لعنت بر شما جناب پاچینوی جوان، اما اتفاقی سر از فولدر ورونیکتون دراوردین و حال خوشی پیدا کردین، و حتی اگه رسیدین به عکسایی که ورونیکتون با ورونیک مواجه شد و خیرگیش شما رو ساکت کرد، باز هم شادی ورونیک وارتون رو در ملأ عام به نمایش بگذارین در نهایت!

  • ریحانه

توی آلبوم حریق خزان علیرضا قربانی قطعه‌ای هست به اسم بی‌قرار. با این مطلع که: بازآی دلبرا که دلم بی‌قرار توست...فکر می‌کردم توی ذهن خودم که با توجه به بی‌قراری شاید می‌شد که ریتم تندی انتخاب کرد و حتی ریتم و لحن خواننده رو در اون حالت تصور کردم... اما، اما. موضوع همینه. موسیقی در آروم‌ترین و کندترین و آهسته ترین ریتم جریان داره و قربانی هم با صدای پایینی شروع می‌کنه و صداش انگار که قرارِ بیقراری داره. حزنِ ساکت شده. فریادِ آروم گرفته. و فکرش رو بکنید که البته با همچین شروعی که ذکرش رفت، بازآی دلبرا که دلم بی‌قرار توست، وین جان بر لب آمده در انتظار توست... کسی که دلش تجربه نکرده باشه چه می‌دونه از بی‌قراری عاشقی که به این سکون و آهستگی و آرومی از بی‌قراری دل، از جان بر لب آمده سر بده. وقتی رسیده به نقطه‌ای که در دست این خمار غمش هیچ چاره نیست و دل‌، خسته از بی‌قراریه. گرچه... گرچه بیچارگی دل فریاد رو از نای جان بیرون می‌آره در نهایت. دلی که غارت عشقش به باد داده... و مثل هربار، همچنان که به امیدواری می‌رسه دوباره آروم می‌گیره، شایدم چاره‌ای جز این نیست. شایدم خنده‌ی تلخی می‌زنه که، ای سایه صبر کن که برآید به کام دل، آن آرزو که در دل امیدوار توست... ناصرعبداللهی می‌خوند که دل عاشق همیشه صاف و ساده‌ست.

همه‌ی ذهنم گیر کرده بود امروزی توی اون سکون بی‌قراری عاشق. بی‌قراری‌ای که انقدر آروم گرفته برای دلبرِ جانان سر می‌ده ازش. به سیر رسیدن به این نقطه. انگاری که فقط نشسته، از اون تک و تای دویدن و زخمه خوردن و  بلند شدن و آروم نگرفتن و چشم انتظاری‌ِ بدونِ لحظه‌ای قرار بیرونی، جدا شده و حتی تو بگیر مثل مراحل عروج، از این طبقه بالاتر رفته، پا گذاشته به مرحله‌ی بعد و درک کیفیت وسیع‌تری و حالا، با اون حالت "انگار همیشه یک قطره اشک ته چشم‌هایش نهفته بود" نگاه می‌کنه و می‌گه، دلم بی‌قرار توست... اگه دانی که از چه اضطراری رسیدم به این تنها آروم و ذکر مانند گفتنش، گرچه هنوزم درونم مالامال طوفانیِ که تو هدیه‌اش کرده بودی... اگه بدونی. اگه بدونی... ای بابا، بگذریم. بیشتر باید که یاد گرفت.

  • ریحانه