زندگی در پیش رو

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

بگو چه کنم..

۲۷
فروردين

توی سریال ارمغان تاریکی، از یک جایی به بعد، وقتی انگار چیزی حل نمی‌شد، فراموش نمی‌شد، وقتی قرار بود تا مدام اذیت بشن، مرد تصمیم نهایی خودش رو گرفت. خودش رو کور جلوه داد. تا بلکه زن آروم‌تر بگیره. تا بلکه آرامشی نصیب روزهاشون بشه. تا بلکه.. تا بلکه.. شاید اون روزهایی که سریال رو می‌دیدم هیچ پیش خودم قبول نداشتم این کار مرد رو. که فکر می‌کردم بدتر باعث می‌شه زن نخواد کنار بیاد. نخواد بپذیره. نخواد بفهمه که با وجود مشکل باید با چشم باز ادامه بده. باید بجنگه و زندگیش کنه جلوی چشم‌های شوهرش. این کار مرد دلخوش‌کنکی‌ بی‌ارزش به وجود میاره و چیزی که باید حل می‌شده رو حل ناشده تا تهش ادامه می‌ده. اما ...

اما حالا فکر می‌کنم چرا. از یک جایی به بعد، از یک موقعیتی به بعد، از یک آزاردیدن‌هایی به بعد، باید خودمون رو کور جلوه بدیم. باید بگیم که نمی‌بینیم. باید طرف مقابلمون رو، عزیزِ جانمون رو دلخوش کنیم به ندیدنمون. واقعیت که از بین نمی‌ره. زن که صورتش زیبا نمی‌شه. زن که فراموش نمی‌کنه چه اتفاقی براش افتاده. اما، به دردش اضافه هم نمی‌شه. اما دلگرم می‌شه. شاید مرد باید به خاطر دوست داشتن طرف مقابل و عشق ورزیدن راهی رو برگزینه که من چندسال پیش فکر می‌کردم راجع بهش، اما اگه بدتر باعث آزار دیدن بشه چی؟ اگه به خاطر زنش، زنش رو آزار بده چی؟ نمی‌تونه یخه‌ی اون نامردا رو بگیره که. نمی‌تونه به اون آدم‌ها چیزی رو حالی کنه که. نمی‌تونه هی با همسرش راجع به اونا حرف بزنه و زخم، تازه و تازه و گره، ناگشودنی‌تر بشه. پس خودش رو باید کور جلوه بده. برای اتفاق نیافتادن خیلی بدترها. برای اینکه بیشتر از دردِ موجود درد نکشن. یکی باید نبینه؛ مرهم بذاره؛ دل‌خوشی به وجود بیاره؛ فداکاری کنه.

بیشتر از هروقتی حال اون روز مرد رو، تصمیمش رو، مصمم بودنش رو، ادامه دادنش رو، درک می‌کنم.

  • ریحانه

before and after koori

۲۲
فروردين

w

توی فایل عکس‌ها، فولدری دارم به این اسم : بیفور اند افتر کوری. صبح روزی که خدا خدا می‌کردم خواب بمونم یا چیزی پیش بیاد تا با بابا نرم چشم پزشکی و کار را تمام کنم و نشد و بالاخره باید بلند می‌شدم و می‌رفتم تصمیمم رو عملی کنم، قبل از حرکت نشستم و از خودم چندتا عکس انداختم. با عینکم. تمام تشویش و اضطرابم از توی عکس‌ها بیرون می‌زنه. حتی وقتی لبخند زدم یا سعی کردم بخندم. یا رویم رو برگردوندم جهت مخالف. تا مثلا آخرین عکس‌های عینکی‌ بودنم رو ثبت کنم. فکر می‌کردم یکی از جلز و ولزترین دوره‌های زندگی‌ام رو گذروندم، هرچند ترکشی چیزی باقی مونده باشه و قرار باشه اذیتم کنه گاه و بی‌گاهی. شکسته بودم و خودم دربرابر خودم تحقیر شده بودم توی پاییزی که گذشته بود. شب تا صبحی رو به یاد می‌اوردم که روی تختم میخ شده بودم هرچقدر که ضربان قلبم و لرزش دست و پایم لحظه‌ای تموم نمی‌شدن و فردایش امتحان داشتم. اصلا همه امتحان‌ها رو با دو سه خط جواب خراب کرده بودم. به یادم می‌اومد سه روز پشت سر هم با وجود تمام لرزه‌هام، لبخندی، بی‌رحمانه خارج از اراده‌ام روی صورتم نشسته بود و بعدها گریه کرده بودم از برای همه‌ی اون سه روز. اما، گذشته بود. یک ماهی بود که گذشته بود. فرجه‌های بعد امتحانات بود. پنج شنبه‌اش از پارک وی تا خونه با فروغ و پریسا پیاده برگشته بودیم. حرف زده بودیم. گفته بودم دارم احساس‌های دیگه‌ای تجربه می‌کنم. گفته بودم شاید آره اصلا بی‌خیالش. ته دلم ترس از تموم شدن فرجه‌ها بود. و بعد، شنبه صبحش پا شدم و عکس انداختم و رفتم. حالا رسیدیم به افتر کوری. عکس‌ها برای بعد از عمله. با چشم‌های پف کرده و ورم کرده. اخم‌های شدید. خورده شیشه‌های فراوان داخل چشمم. اشک‌های فراوان خود فروریخته. دیوانگی‌هایم برای به زور باز کردن لای چشم‌ها تا بلکه چیزی ببینم و عکسی بندازم. و بعد یادم میاد که خوابم برد... با عینک آفتابی روی چشم‌ها. تا نیمه‌های شب که بلند شدم و به بابا که همچنان بیدار بود و مشغول روزنامه خونی، گفتم این قطره‌ها رو می‌شه بریزی داخل چشم‌هام؟ تازه از همان روز سوز سرما و برف شروع شده بود. هرچه ساعت جلوتر می‌رفت شدت برف و بورانش بیشتر. خانه یخ بود. اتاق یخ‌تر. سرما تا عمق جونم رفته بود و بیرون نمی‌اومد. روی هم روی هم پوشیده بودم و شالی روی سرم انداخته بودم. عکس‌های بعدی، روز است. شال مشکی سرم. هدبند مشکی زیرش. گریه کرده بودم یا اشک‌های طبیعی چشمم بود؟ نمی‌دونم. با هزار بدبختی فیس‌بوک رو باز کرده بودم و چشمانم نکشیده بود و یک لعنت فرستاده بودم یا نه؟ بابا از گریه‌هایم پشت تلفن و جمله‌هایم هراسان شده بود یا نه؟ نمی‌دونم. اون دوران سهمگین تموم شده بود؟ نه. من هنوز از تموم شدن فرجه‌ها می‌ترسیدم. من هنوز مطمئن نبودم. هنوز تمام نشده بود که دیگری شروع شد. شروع شد و هرچه داغی‌اش بیشتر احساس می‌شد، هوا اما سوزان‌تر و لرزاننده‌تر می‌شد. دانشگاه هم شروع شد و از تردید دراومدم که نه. هنوز قبلی هم تموم نشده بود. سر کلاس‌ها با عینک آفتابی می‌نشستم به خواب یا گریه. یک روزی توی بی‌آرتی نشسته بودم دم بخاری و فکر می‌کردم چندوقته گرمایی به جونم وارد نشده؟ چندوقته یخ یخم؟ واگویی نکنم. زیاده گویی نکنم. از ترس‌ها و دل‌شکستگی‌های دوباره‌ی بعدش. از آدم‌ها. از احمق فرض شدن‌ها. از، خدایا، سسسرد بودن‌های ناتمام.

توی مسیر زندگی، چی می‌گذره به چشم‌های ما؟ چی سرشون میاد؟ چه چیزهایی واردشون می‌شه؟ چه چیزهایی از برکتشون به وجود میاد و سرریز می‌شه؟ آی چشم‌های گذر کرده از بیست و سه سال و چندماهِ زندگی تا به اینجا، دوستتون دارم. نه به خاطر زیبایی یا زشتی ظاهریتون. نه به خاطر درشت بودن یا متوسط و ریز بودنتون. به خاطر کشیدگی یا کوچک بودنتون و رنگتون. به خاطر هر اون چیزی که در عمق خودتون دارید. به خاطر هر اون چیزی که وارد شما شد از زشتی و زیبایی. به خاطر هر اون اشکی که از وجود شما بیرون ریخت و ارزشمندم کرد. به خاطر هر اون اشکی که از خنده‌ها و قهقهه‌ها بیرون اومد و ارزشمندم کرد. به خاطر همه سال‌هایی که گذشتند تا حداقل هرکس برق چشم خودش رو ببینه از پس اتفاقاتی که باید می‌افتادن و بعضی محروم بودن از تجربه‌کردنش و من تلخی‌اش رو، شیرینی‌اش رو، ملسی‌اش رو البته که پز خواهم داد. 

  • ریحانه

"اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را هنوز یاد نگرفته‌ام.

.... درد من برای من کافیست."

  • ریحانه

تو باور نکن

۱۲
فروردين

انگیزه. چه چیزی موجب ایجاد انگیزه می‌شود؟ چه می‌شود که در دل آدم انگیزه ایجاد می‌شود؟ چه چیزی انگیزه را قوی می‌کند؟ چه چیزی انگیزه را از بین می‌برد؟ انگیزه چیست؟ هدف است؟ مسیر است؟ محرّک است؟

وقتی یک عالم انگیزه ایجاد می‌کنی و نمی‌رسی بهشان، وقتی یک عالم انگیزه ایجاد می‌کنی و می‌رسی بهشان و بعد می‌بینی خب که چه؟ چه شد؟ من هرچه می‌کنم انگیزه‌ای ایجاد نمی‌شود. برای هیچ چیزی. انگیزه‌های ایجاد شده هم زود تاریخ مصرفشان می‌گذرد و یک مهر بی‌خیالی و یک ول کن بابا می‌خورد رویشان.

وقتی حال نامعلوم آدم هی کش پیدا کند و هی تمام نشود و هی پا به پای آدم، روز و شب و در خلوت و در جلوت و پیاده و سواره و در سکون و در حرکت دنبالش بیاید، دست از سرش بر ندارد چه می‌شود؟ می‌شود بغض بی‌جا و بی‌هنگام و سرگشتگی. می‌شود سطور بالا. می‌شود اینکه یک جایی انگار می‌رسی اولِ اولش. صفر ِ صفر. اینکه می‌گی بفرما شروع کن خودت رو بشناس. تو یعنی چی؟ چی بودی؟ چی هستی؟ چی می‌خوای؟ و خب تو، گم شدی و نمی‌دونی. کلافه‌ای. بدیش به اینه که بچه نیستی تا ذهنت خالی باشه و راحت‌تر شروع کنی. قدم برداری. ذهنت و خاطرت انباشته و سنگینه ولی تو انگار نه چیزی می‌دونی و نه چیزی به خاطر میاری، فقط یک حجم سنگینی اذیتت می‌کنه. بنجامین باتن وقتی رسیده بود به دوران کودکی چی می‌گفت؟ همون.

دلم می‌خواد روبروی خودم بایستم و تو چشمام نگاه سرزنش‌باری بندازم و بگم : تو باختی. بعد بزنم زیر گریه. با صدای بلند. بپیچم توی خودم و بنشینم و هی بلندتر و بلندتر صدای عجز و لابه‌ام به آسمان برود. نگذارم کسی حتی سرانگشتش بهم بخورد. نگذارم آدمی حتی مخاطب کلمه‌ای قرارم بدهد. ته عجز؟ ته درماندگی؟ به خاک افتادن؟ دست‌بستگیِ مطلق؟ و بدترینش، ناامیدی؟ به صفرِ صفر که رسیدم، وقتی هیچ چیزی نداشتم برای از دست دادن، ببینم که بله. حالا بلند شو و خودت رو بساز. حالا دست دراز کن. حالا نباز. ولی لامصب هیچی نیست. انگار تکه سنگی که هرچه موج دریا هم سمتش برود، بادی بوزد و سوزی راه بیاندازد، اصلا خودش زور بزند که چیزی بشود، سرجایش مانده و سنگین و سنگین‌تر می‌شود. یا شیشه‌ای که ترک خورده و نمی‌شکند که نمی‌شکند. نمی‌ترسید از شیشه‌ی ترک خورده؟ نکند ببرد؟ نکند بشکند؟ نه استفاده‌اش می‌کنیم و نه دور میاندازیمش. می‌گذاریمش تا به هر حال باشد. تا ست‌مان خراب نشود حداقل از لحاظ تعدادی. ولی، صرفا فقط باشد.

فکر می‌کنم بدون شکستن درست نمی‌شوم. بدون خورد شدن. بدون بریدن. از بلاتکلیفی ترک خوردگی خسته‌ام. از اینکه نه گریه‌ام نه خنده. و نه حتی بین این دو. 

  • ریحانه

که مپرس

۰۲
فروردين

لابد درستش اینه که بهار باشد و حال آدم هم به جا. سبز باشد و باطراوت و امّیدوار. در پی "گذشته‌ها گذشته" و جمع کردن و در دامن گذاشتن چیزهای نو. که اگر اول ب بسم‌الله بی‌رمق و باطری خالی کرده باشی "باد تو را با خود به کجا خواهد برد" در ادامه؟ اما چه کنم که به قولی از همان اولش "همه‌ی جّانم خستس" بود. ورِ لوس و حسادتی‌ام هم به راه افتاده و سرماخوردگی هم نمی‌رود که نمی‌رود.

مثل اینکه از بهارم همه چیز پیداست.

  • ریحانه