زندگی در پیش رو

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

وقتی واگن قطار از ریل خارج شد، منگ بودم. شاید خیلی چیزی نفهمیدم. انگاری ملحفه رو دوباره رو خودم کشیدم و دلم خواست بگیرم بخوابم. انگار که اتفاقی نیافتاده. قطار به شدت این‌ور اون‌ورمون نکرده. هیچ کس از خواب نپریده. همه بیرون نریختن و قطار هم واینستاده. اما بعد که واگن رو تخلیه کردیم، بعد که خدا رو شکر کردیم به در و دیوار تونل نخوردیم، بعد که از بغضِ موندن وسط راه و لجبازی برای نرفتن تو کوپه‌هایی که جای خالی برای خواب داشت گذشتیم، وجودم شد لرزه و دستم سفت چسبید به کناره‌ی تخت. خواب به چشمم نیومد و هر تکونی به مثابه‌ی خارج شدن از ریل بود و وحشتناک و اصلا دهشتناک و زبونم ناخواسته به ذکر باز می‌شد. میون ترس از مردن که افتاده بود به جونم، فکرم مشغول دوتا چیز شده بود. اول اینکه فکر می‌کردم قراره از وسیله‌ای به اسم قطار برای همیشه بترسم. قراره ناخواسته دل کنده بشم از وسیله‌ای که قلب من است و این، ناراحتم می‌کرد.( که البته فکرش رفت پی کارش:)‌ ) و دوم اینکه شرمنده شدم و به خودم گفتم ای بنده‌ی خدا دیدی اگر که نزدیکش باشی چه می‌ترسی و سفت‌تر می‌چسبی به این دنیا؟ اون وقت توی دلت گاهی ادعای بریدگی می‌کنی؟ و مدام توی ذهنم این جمله می‌اومد: آن‌کس که از مرگ می‌ترسد، از خود می‌ترسد. اون وقت دیدم کافی نیست بریدگی. از خود نترسیدن می‌خواد. که البته من هیچ کدامشون رو ندارم. نه بریدگی و نه نترسیدن از خود.

بعد رسیدم به دو هفته‌ی پیش. یکشنبه‌ای که رسیدم خونه و نشستم به ترجمه‌ی کاغذی که توی دستم بود و فهمیدم ماجرا از چه قراره. فهمیدم حالا چاپ جدید زندگی شروع شده. فهمیدم حالا روزهای زندگی دیگه شبیه روزهای قبلش نخواهد بود. مثل همه‌ی آغازها، درد رو تزریق کردن به جونم. مثل همه‌ی آغازها، پیچیدم به خودم. فردا صبحش همه چیز محکم‌تر از شب قبلش خورد به صورتم. دو سه ماه؟ هفت هشت ماه؟ نهایتا دو سال؟ دوباره مرگ انقدر نزدیک شده بود؟ دوباره اومده بود تا حسابی تکونمون بده؟ عزیزترینم رو؟ گفتن نداره که چطور گذشت روزهای مواجهه. که چی به سرم اومد. به سر منی که عادت مازوخیستی‌ام خیلی وقت‌ها فکرم رو سمت از دست دادن‌ها و هزار فکر دردآلود دیگه برده بود و حالا، فهمیده بودم زهی خیال باطل. تا چیزی رو جلوی چشمت ندیده باشی و دست دراز نکرده باشی و لمسش نکرده باشی یعنی که هرگز نفهمیده‌ایش. اما حالا، آروم‌ترم. حالا هر روز صبح که از خواب بلند می‌شم یاد شهریور پارسال می‌افتم که نوشته بودم فهمیدم هنوز می‌شه زنده بود. هنوز می‌شه درد رو، اصابتش رو، زخم کردنش رو دید و لمس کرد و زنده موند. فهمیدم که خودش بخواد دستم رو می‌گیره. خودش آروم می‌کنه، خودش حرف می‌زنه درِ گوشم و خودش عصاره‌ی قوی شدن رو به جونم می‌ریزه. ترس‌هام رو کمتر می‌کنه و نگاهم می‌کنه. فهمیدم که چرا ما نه؟ زیادیِ آدم‌هایی که دست و پنجه نرم می‌کنن با این اتفاق، هیچ به مثابه‌ی آروم گرفتن و معمول و مرهم بودنش و قوی نگه داشتن ما نیست. به مثابه‌ی اینه که آدم‌های زیادی رنج می‌برن، آدم‌های زیادی مواجه می‌شن و قلبشون تکون می‌خوره و درنهایت اما، چه باید کرد جز زندگی؟ با همه چیزهایی که می‌دونم در انتظارم می‌تونن باشن و شاید من در برابر همه‌شون نتونم قوی باشم.

  • ریحانه

نگاه می‌کنی

۲۰
خرداد

خودت می‌دونی چه بی‌اندازه دلم می‌خواد قوی باشم، کم نیارم، امید داشته باشم و مثل آدم‌های بی‌ایمان هی به تهش فکر نکنم و نترکم. می‌دونی که دلم نمی‌خواد هیچ کجای کار غر بزنم و شاکی بشم و بزنم زیر همه چیز. که بذارم اعتقاداتم زیر سوال بره. من می‌دونم که روزای سختی پیش رومه. سخت‌تر از حالا که پر تشویش و تن‌لرزه‌م. سخت‌تر از حالا که پدر دلم دراومده تا یه کم آروم‌تر بشم و خواب ازم گرفته شده و خسته‌م. اما مامان می‌گه توکل که داشته باشی این‌جور نیستی. دلم می‌خواد آماده باشم، ترسام بره، این ترس‌های لعنتی رنگ به رنگ و جورواجور. نه به خاطر خودم. نه به خاطر اینکه اذیت نشم و داغون نشم و هزار چیز دیگه که به خودم برمی‌گرده. فقط به خاطر اونی که دلم نمی‌خواد بیشتر از سختی موجود، رنج بکشه. به خاطر اونی که چشم امیدش بعد از خدا به اطرافیانشه و اگر کسی بتونه خاطر جمع‌ترش کنه، ماییم. حتی اگه شده با یه نگاه مطمئن. حالا من از تو، نیرو و توان و امید می‌خوام. خودم همه سعیمو می‌کنم که براش زور بزنم، تو هم دستمونو بگیر که من می‌ترسم از کم آوردن.

  • ریحانه

انتظار که زیاد طول بکشه، گاهی همه انرژیتو دیگه گذاشتی به پای دووم اوردن تو روزهای انتظار، به پای خسته نشدن، به پای ادامه دادن، به پای تقویت کردن امید. اون وقت ترسی میاد سراغت جدا از اینکه نتیجه‌ی انتظار چی می‌شه، اینکه تو نایی داری برای مواجه شدن با زمانی که انتظار به سر می‌رسه؟ که تازه تکلیفت مشخص می‌شه و انگار که همه چی از اول قراره شروع بشه؟

خسته‌ایم، خیلی خسته، خسته‌ی بی‌ثمری که بین زمین و آسمون موندیم. تو انتظار موندیم. اینکه همه چی کند می‌گذره. اینکه انقدر طول می‌کشه، انقدر مراحل مختلف داره و با این‌همه دوندگی و گاهی فرو خوردن بغض و گاهی بی مهابا فروریختن اشک تو لحظاتی که فکر می‌کنی دیگه خیلی خسته‌ای، دیگه همه چیت زیادی ریخته به هم، به اون لحظاتی نزدیک شدی که قراره هرچی دعا کنی و تلاش، بدتر بشه اوضاع و فکر می‌کنی به همه مشابهاتش تو گذشته و اینکه اونا هم تموم شدن موقعی که فکر می‌کردی تمومی ندارن، وقتی استرس کارای دیگه رو داری که این وسط پادرهوا افتادن و هی داره نزدیک می‌شه به موعد مقررش که باید انجام بشه، وقتی نگرانی که نکنه کسی این وسط کم بیاره... نمی‌دونم... سررشته‌ی کلام از دستم در رفت. 

هر سه باری که از جنوب برگشتم، بلافاصله درگیر روزای سخت شدم. یه بارشو باختم. اما این بار دلم نمی‌خواد ببازم. فقط کاش، با زخم تموم نشه این روزا. با ته نشین شدن تیرگیِ روزها ته مغز آدم. گرچه، اتفاقا می‌افتن. به ما هم نگاه نمی‌کنن. 

  • ریحانه

جاری

۰۲
خرداد

عادَتُکَ الإحسانُ إلَی المُسیئِین

  • ریحانه