زندگی در پیش رو

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

شبکه‌ی افق هر هفته برنامه‌ای نشون می‌داد به اسم ملازمان حرم که در رابطه با شهدای مدافع حرم و خانواده‌هاشون بود و بالاخص همسرانشون. من به جز سه تا از برنامه‌ها نتونستم بقیه رو ببینم و در واقع معتقدم که از کفم رفته. بار اولی که دیدم مربوط به شهید صدرزاده بود و یادمه خیره موندم به تلویزیون چون فکر نمی‌کردم همچین تصویری و همچین زاویه‌ای از زندگیشون کار بشه. مجری این سری مستندها هم شهره پیرانی همسر شهید داریوش رضایی نژاد بود که در رابطه با همین خانواده هم یک بعدازظهر گرمِ تابستونِ سال پیش اتفاقی توی تلویزیون و به گمونم شبکه‌ی مستند رسیدم به برنامه‌ای که از شهیدرضایی نژاد ساخته شده بود و اونجا دوچندان بیشتر خیره شده بودم به تصویرِ پیش روم که در اون لحظه مربوط می‌شد به ویدئویی که خود شهید هنگامی که دخترش آرمیتا به دنیا اومده بود گرفته بود و با نوشتن نمی‌تونم بگم و وصفش کنم که آقا، اگه بدونید شوق پدر شدن و خوشامدگویی کردن به فرزند رو چجوری جاودانه کرده بود و آنی حسادت کرده بودم به دختری که بعدها این فیلم می‌شه جزو درخشان‌ترین فیلم‌های زندگی‌اش و به همین صورت یادمه تندی رفته بودم و توی نت موبایلم کلی نوشته بودم و هنوزم که هنوزه نگهش داشته‌ام. انتخاب شهره پیرانی به عنوان مجری توی این سری مستندها هم به نظرم یه نقطه قوت بود در رابطه با پرسش‌هایی که مطرح می‌شد و جنس دردی که خیلی شبیه به هم بود و چه بسا و چه جاها که خودش بغض نکرد و حالا البته بغض و گریه به کنار، اون هم‌درد بودن، هم قصه و غصه بودن و اون نگاه همذات پندارانه که الکی و مصنوعی و صرف مچاله کردن صورت به وجود نیومده بود. القصه که این برنامه، خیلی جذاب و واقعی و به دور از هر اغراقی ساخته شده بود و آدم با دل و جان لمسش می‌کرد و می‌شد که با خودش بگه حالا، ببین و بشنو از درد، رنج، صیقل یافتن و تراشیده شدن. یک قسمتی هم در رابطه با خانواده‌ای لبنانی بود. هر قسمتِ برنامه ویدئوهایی از خود شهید نشون داده می‌شد که توسط خودشون گرفته شده بود و باید دید که این پدر عرب زبان لبنانی(آخ از لبنان) چطور توی وصیت نامه‌ی تصویریِ خودش، همسرش رو, عزیزترین فرزندش رو مخاطب قرار می‌داد و دل و قلب آدم رو به لرزه در می‌اورد. فرض کنید که بازیگری، این صحنه رو به درخشان‌ترین شکل ممکن بازی کنه و نفس تو سینه‌تون حبس بشه که البته این، باز هم تقلیل دادن ماجراست.  همه چیز از شدت عشق می‌اومد و در معنای گسترده‌ی خودش. که هرچقدر این آدم رو می‌بینید اینطور عاشقانه خانواده‌اش رو مخاطب قرار می‌ده، اما داستان به این عشق خانواده محدود نمی‌شه. عشق وطن. عشق عدالت. عشق به مظلوم و عشق به حق و عشق به شهادت که حالا هرچقدر این کلمات کلی به نظر بیان، اما بلندترین ارزش‌ها رو دارن و اینکه تو زبان ما دستمالی شده‌ان مشکل از این‌ها نیست. و قسمت غریب و قریب ماجرا جایی بود که از دو دختر شهید سوالی می‌شد در رابطه با اینکه دوست دارید همسرتون کسی شبیه به پدرتون باشه؟ دختر کوچک‌تر با منطق عقلانی خودش گفت مطمئنن و دختر بزرگش، البته که با منطق مخصوص خودش اما جواب داد اصلا. آخرین قسمت مجموعه هم مصادف شد با آخرین باری که تونستم برنامه رو ببینم و راجع به شهید محمد اینانلو بود. یک جایی همسرش تعریف می‌کرد که شبی محمد نشست به گریه و رو کردم بهش و گفتم دیدی نمی‌تونی از ما دل بکنی آقا محمد؟ که شهید برمی‌گرده و می‌گه من دل کنده‌م و گریه‌م به خاطر اینه که نکنه دوباره سست بشم و دوباره نتونم که برم و همسرش ادامه می‌ده که حالا تازه فهمیدم چی شده بود تو وجود محمد. و جایی اواسط نامه‌ای که نوشته بود بعد از رفتنش خطاب به همسرش اشاره می‌کنه کار من از شما سخت‌تره. شما منتظر یک نفر هستید و من اینجا از دو نفر دورم و منتظرشون. اون ویدئویی که آخرین بار شهید از خودش و دختر نوزادش گرفته بود تا توی روزهای نبودش باعث آروم گرفتن و بی‌قراری نکردن دختر بشه از خاطرم رفته بود که امشب همون‌طور که روی تخت دراز کشیده بودم و یادم نیست به چی فکر می‌کردم جرقه زد تو ذهنم و لحن صداش بدجور پیچید توی گوشم که رو به دختر می‌گفت بابایی من امسال تولدت نیستما.... بابایی دعا کن بابا سلامت برگرده پیشتون... نوشتن این جملات به کنار. لحن اون صدا. لحن اون جمله. لحن اون بابایی گفتن. بعد بلند شدم و اینستاگرامو باز کردم و رفتم تو صفحه خانم پیرانی بلکم این جرقه آروم بگیره و نشستم به دوباره دیدن عکس‌های شهید رضایی نژاد و آرمیتا و چندتا سرچ تو وب که ببینم چی بیشتر می‌تونه دستگیرم بشه از ماجرایی که به صورت کلی ازش چیزهایی می‌دونستم و همچنان اما آروم نگرفته و اومدم اینجا.

  • ریحانه

یک روزی صبح، تمام وجودم شد دست بستگی و به هم ریختگی. از دست خودم. از دست اطرافم و اطرافیانم. درموندگی امونم رو بریده بود و می‌دیدم همه تلاش‌ها برای حال خوب بابا داره دود می‌شه می‌ره هوا. مشکلات، یکی بعد از دیگری داره می‌ریزه رو سرمون و نشد، نتونستیم که نذاریم بفهمه. نشستم و غم، هر لحظه برام بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و من، بی دست و پاتر در برابرش. دیدم که این، برایش زندگی نیست. تنها زنده بودنه. به چه قیمت؟ به قیمت هربار مردن و زنده شدن بعد از شیمی؟ به قیمت رنج فهمیدن مشکلات خانواده‌اش و ساکت روی تخت دراز کشیدن و مچاله شدن صورتش و دیدن دستان بسته‌اش برای ما؟ دیدم این خواسته‌ی ما شفا نیست. این مستدام بودن رنجه. این ادامه‌ی درده. این خودخواهی ماست. بابا بین ما آرامشی نداره. و بعد، انگار که صفحه‌ای ورق خورده باشه و جملات جدیدی به ذهن و باورم وارد شده باشه، رسیدم به جایی که گفتم خدایا، از ته قلبم دلم می‌خواد ببریش پیش خودت، که خوب بشه. که درمان واقعی بشه. که آرامش بگیره. بگذر ازش. رحمتت رو نشونش بده. گفتم. از ته قلبم و ویرون شدم. حالا هرچقدر که بگذره از اون روز، هرچقدر که اما دوباره دعا کنم برای سلامت شدنش، اون سلامتی که دل خودم می‌خواد و همه مواظبت‌ها و مراقبت‌هام ازش که به جان انجامشون می‌دم، یه سری چیزها توی قلبم دیگه نمی‌تونه شبیه قبلش باشه. نمی‌تونه شبیه قبل صبحی باشه که فهمیدم درمان واقعی تو چیه. نمی‌تونه شبیه قبل روزی باشه که قلبم رفتنشو خواست.

خدایا، هرچی تو بخوای. دعای من سلامتیه. چه سلامت با بودنش کنار ما باشه یا سلامت با بودنش کنار تو. 

  • ریحانه

صاحب‌دل

۰۶
تیر

کاش همه‌ی صبح‌ها، ظهرها، عصرها، غروب‌ها و شب‌ها و نیمه شب‌ها انقدر جمعه نبود. 

  • ریحانه