زندگی در پیش رو

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو : "دریغ ، دریغ"!
به دوغ دیو در افتی ، دریغ آن باشد 
جنازه ام چو بینی مگو :"فراق ، فراق!"
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو:"وداع ، وداع!"
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فرو شدن چو بدیدی بر آمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست؟
چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟
کدام دلو فرو رفت و پر برون نامد
زچاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟
دهان چو بستی ازاین سوی آن طرف بگشا
که های و هوی تو در جو لامکان باشد


دوباره یادم اومد که چقدر این شعر درسته. و چقدر باید به هنگام از دست رفتن عزیزی ته ذهنمون زمزمه وار تکرار بشه اگر که حقیقتا دوستش داشته‌ایم. دل خودمون پس چی؟ هنوز نمی‌دونم.

  • ریحانه

عصری داشتم با خودم فکر می‌کردم چرا رابطه با بعضی‌ها انقدر می‌تونه آدم رو بیازاره. از هرچیزیشون. از دوریشون، از نزدیک بودن بهشون، از واکنش نشون دادنشون به مسائلت و واکنش نشون ندادنشون به مسائلت، از درد و دل کردن و نکردن باهاشون. بی‌قراری از نبودشون و اشتیاق آزاردهنده به حضورشون و از بودنشون که زخمت می‌زنه. حتی پیام دادن و ندادنشون. چی تو خودشون دارن که انقدر آزار دهنده می‌شه برای یک آدمی تو زندگیشون؟ به جوابی هم نه فکر کردم نه رسیدم. بسکه ذهنم متمرکز چیزی نمی‌شه.

پ.ن : یادمه پارسال دلم می‌خواست درس بخونم، حالا هرکجا. هر شهر. هر گرایش. با شروع مهر شوق خوندن داشتم و دلتنگ بودم از وقفه‌ای که بعد 16 سال تداوم به وجود اومده بود. اون وقت امسال با شروع دانشگاه و قبولی تو کنکور، زار زار گریه کردم از انتخاب رشته‌ی نادرستم تو روزهایی که خیلی سخت می‌گذشت و نتیجتا حالا، بیشتر از توان و وقت این روزهایم باید بنشینم به درس و تحقیق و پژوهش. اما مدام تهش به خودم می‌گفتم تو هیچی نمی‌دونی. مطمئن باش خیری درش بوده و وقتی بری تو دلش شرایطتم باهاش هماهنگ می‌شه و اون وقت می‌خندی به گریه‌هات. انشالله!

  • ریحانه

از داشته‌ها

۱۴
شهریور
  • ریحانه

همین؟ نهایتا فکر کنم تصویر دخترکی که عکسش سر خیابان مدرسه‌ام بود، تصویر آیلانی که بالاخره ساحل دریا امانش داده بود، تصویر دخترکی که بغضش از پس لبخندش می‌شکند پسِ خاطرم برای همیشه می‌ماند؟ که گاه به گاه جلوی چشمم می‌آیند و شرمنده‌ام می‌کنند از خودم و دنیایم؟ و حالا، تصویر پسربچه‌ی نشسته بر صندلی که دستش را می‌کشد به صورتش و نگاهش می‌کند و جایی بغل پایش می‌مالد تا نبیند؟ که دو سه روزی زار بزنم و همین؟ که لابد زمان رو به جلو برود و تصویرها و بدبختی‌ها بیشتر بشود و تنها آمار عکس‌های چسبیده به مغز من هم بیشتر؟ 

چطوره که از غصه نمی‌میریم؟ چطوره که سر شدیم و نمی‌سوزیم؟ صرفا تکان خوردن احساسات؟ صرفا منقلب شدن چند روزه و چند ساعتی و چند دقیقه‌ای و تمام؟ که شاید تهش خوشحال هم باشیم که هنوز تکانی برایش باقی مانده؟

نفرین جنگ سرانجام کِی دامنش رو می‌گیرد؟ من از روز اجابت آه مظلوم می‌ترسم. 

  • ریحانه