زندگی در پیش رو

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

ببین. قرارمون این نیست. اگه ما پذیرفتیمت، اگه کنار اومدیم و نخواستیم که تو رو یه هیولا ببینیم، که زندگی رو ادامه دادیم و باید می‌دادیم و نخواستیم بجنگیم باهات چون دست و پا زدن بیهوده هیچ چیزی رو نه اثبات می‌کرد و نه حل، اگه قلبمونو گرفتیم دستمون و گفتیم تو هم بالاخره جزوی از زندگی ما هستی، به این معنی نیست که تو باز هم لرزه بندازی به جونمون. که تو شیطنت کنی. که کار رو خراب‌تر کنی. آخر سر که من، مثل همیشه، دعام درد نکشیدن و زجر نکشیدنه. حالا هرطوری که بشه. دعام سلامت شدنه. چه باشه چه نباشه. ولی تو حق نداری سواستفاده کنی. تو حق نداری دوباره واژه‌ی ترسناک متاستاز رو بندازی به جونمون. کاش اینو بفهمی. 

  • ریحانه

دایره

۱۳
مهر

دارم راحت آزار می‌بینم از آدم‌ها و بعد اما کاری می‌کنم که خودم رو بندازم سمتشان. خودم معذرت خواهی کنم. نه زبانی. با رفتارم. با حرف‌هایم. با واکنش‌هایم. کاری می‌کنم که فراموش کنند و من نکنم. من مداوم زخم بخورم و مداوم بگذارم جوری رفتار کنند تا فراموش کنند. تا به روی خودشان نیاورند و من هم به روی خودم نیاورم که چه کردند. چه راحت زخمم زدند و آزردنم و گاهی با پنبه سر بریدند و ول کردند و رفتند پی زندگی خودشان. تا دق دلی‌ام رو سر دیگرانِ بی‌گناه خالی کنم. و بعد فکر کنم به همه زخم‌ها و آزارهایی که خودم خواسته و ناخواسته زده‌ام و داده‌ام. دنیا بر مدار نمی‌دانم چی چی می‌گذرد.

  • ریحانه

توی کلاس نشسته بودم و به حرف‌های استاد گوش می‌دادم که برای لحظه‌ای هجوم آورد تصویری از گذشته‌هایی که هیچ خاطرم نبود. هیچ. بغض رو می‌دیدم که از اون دور دورها داره نزدیک می‌شه سمتم و مونده بودم تو کلاس ِ چند نفره‌مان که هر کداممون می‌تونستیم به دقت همدیگر رو زیر نظر داشته باشیم چه کار کنم باهاش. تو دلم گفتم چطور ممکن بود که این تصویر، اون دیالوگ‌های رد و بدل شده میان من و آدمی، اون طرز نشستنی که هرکداممان داشتیم و حتی حالت سرهایمان که من روبرو رو نگاه می‌کردم و دیگری سرش رو خم کرده بود سمت من و آخرهمه‌ی اینها، اون روزی که این اتفاق افتاده بود، فرود بیاد تو چشم‌ها و مغزم وقتی هیچ تو حال فکر کردن نبودم و تصویر خاطرات رو جلوی چشمم نمی‌آوردم ؟ خصلت چیزی به اسم پاییز؟ چیزی به نام دانشگاه؟ یا نتیجه‌ی همه خاطره باز بودن من؟ گاهی با خودم می‌گم چهار سال گذشت؟ چطور باور کنم که چهار سال گذشت؟ اما گذشت. دیگه کم کم داره بیست و چهار سالم می‌شه.

  • ریحانه

مواظبت

۰۱
مهر

پاییز شد. حبیب می‌گه پاییز یهو میاد تو یه روز مثه بهار و بقیه. اما نه که حتمن اولین روز پاییز همون پاییزی باشه که یهو اومده باشه، تو یه روز. اون، زمان خودشو داره. خیلی هم ربطی به شروع پاییز نداره. مثل پارسال که تو شهریور شبیخون زد. نمی‌دونم این تازه نگه داشتن‌های زخم‌ها چقدر خوبه. چقدر درست و به جا می‌تونه باشه. چقدر ذهن رو آگاه نگه می‌داره نسبت به دیروز و امروز و آینده‌ای که در راهه. آگاهی هم هیچ‌وقت حاصل نشده بدون ایجاد زخمی. بدون گفتن آخی. ولی مشخصه که باید بلدش بود. نابلدیش می‌شه یه باخت بزرگ. 

امسالم هستیم. منتظریم. منتظر بودیم. تا چه خواهد. تا چه زاید. تا سعی کنیم برپا و استوار از سر بگذرونیمش.

  • ریحانه