زندگی در پیش رو

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

ای ساربان

۰۵
شهریور

هروقت که یادم میاد تو نیستی، هر لحظه‌ای که می‌فهمم دیگه صدات نیست، دست‌هات نیست، صورت روی ماهت نیست، حرف‌های تو نیست، اخلاق و رفتار و منش تو دیگه بین ما نیست، خنده‌ها و خاطره‌ها و ناراحتی‌ها و گریه‌های تو نیست راستش رو بخواهی دلم می‌خواد از ته جانم گریه کنم. برم و بپیچم به خودم و تنها باشم. می‌دونی چقدر تنها شدم؟ چقدر چقدر چقدر چقدر چقدر چقدر..... می‌بینی بی‌پناه شدم؟ گاهی که دلم میگیره از اینکه گذاشتی و رفتی، از اینکه حتی ازت شکایت می‌کنم که چطور دلت اومد من رو بذاری و بری، چطور فکر نکردی من بعد از تو چی می‌شم یادم میاد که من خودم خواستم. تمام این یک سال و دو ماه از خدا خواستم ببرتت پیش خودش اگر قرار تنها بر زنده بودنه و نه زندگی. خواستم به تو رحم کنه که خوب شدن حقیقی تو در اینه . بعد با خودم می‌گم بابایی، ببین، خدایی برای تو بهترین دعا رو کردم. هرچقدر که زخم خوردم و رسیدم به این دعا. هر چقدر که پیچیدم به خودم و این دعا رو کردم اما ارامش می‌گرفتم ته تهش. من می‌دونستم تو چه خوب بشی و چه نه، برات بهترین رقم می‌خوره. راه دیگه‌ای وجود نداشت. تو هم برای من بهترین دعا رو می‌کنی؟ می‌دونم که می‌کنی. می‌دونم. من که تو رو عاشق تر از هر زمان و هر آدمی‌ام. من که تو رو اینجا، توی قلبم حس می‌کنم. تو که از همون شب اول نشونم دادی خوبی و یک دنیا آرامش بهم بخشیدی. اما حیف که چشمای دنیایی من تو رو نمی‌بینه. از اون حیف‌ها که تا ته عمرم ادامه داره. که تا ته عمرم همین یک کلمه با هربار یادآوری به خودش اجازه می‌ده تا بهم بگه این یکی رو نمی‌تونی کاریش بکنی. هرچقدر هم که بخوای و تلاش کنی. می‌سوزونتم...

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۱۲
  • ۱۹۶ نمایش
  • ریحانه