زندگی در پیش رو

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

نهایت خودخواهیه. اما من ازت می‌پرسم. چطور می‌تونی نباشی؟ 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۸ مهر ۹۶ ، ۲۱:۳۷
  • ۱۷۹ نمایش
  • ریحانه

گذر

۱۳
مهر

همیشه و هر سال، اواخر شهریور و مهر ماه بیشتر از موقع تولدم که واقع در آذر ماهه! به تولدم فکر می‌کنم. بیشتر از روز تولدم، خودم رو برانداز می‌کنم، بررسی می‌کنم، نهیب می‌زنم به خودم یا که آفرین می‌گم. بیشتر به اونچه که در یک سال گذشت فکر می‌کنم. و شاید بیشتر به خواسته‌ها. و الآن آرزویی که موقع تولد 24 سالگی نوشته بودم رو می‌خوندم. که امید داشتم یک روز مثل علی، هرچقدر وسط رینگ بیشتر مشت خوردم بیشتر رو به حریفم کنم و بگم این بود مشتات؟ تا به حال ندیده بودم که به این بدی مشت بزنی. و دیدم چه حریف مشت زن و شلوغ کن و البته حقیری داشتم. بزرگتر یا سرسخت‌تر یا زبون‌نفهم‌تر یا هر خصلت و واژه‌ی دیگری نسبت به سال‌های قبل. یادم نمیاد. اما طبیعتا فکر می‌کنم علی آخرسر اون مبارزه رو برده باشه. حریفم تا دلش خواست مشت حواله‌ی صورتم کرد. کج و کولم کرد. اولش ضربه‌ی مهلکی زد و بعد آرام آرام بدتر و بدترش. من، جملات بالا رو تکرار می‌کردم در برابرش. می‌گفتم تو گول خوردی که فکر می‌کنی مهم مشت‌های توست. مهم لت و پار کردن من است. مهم ناک اوت کردن من است. داری حقارت خودت رو بیشتر رو می‌کنی. اما یک جاهایی هم هست آدم حرف زیادی می‌زند. آدم زیادی می‌خواهد خودش را قوی و ایستاده نشان دهد حتی برای خودش. یک جایی، وقتی ضربه‌هایش مدام بی وقفه‌تر و محکم‌تر می‌شد، فکر من جمله‌های علی نبود. فکر من ضربه‌هایی که خورده بودم بود. که چه قوی و سنگین‌اند. که چه بیشتر از توان من‌اند. که چه ناجوانمردانه‌اند. که آقاجان، من دیگر نمی‌توانم. به اندازه‌ی نه ثانیه به زمین خوردم و ثانیه دهم اما باید که از جا بلند می‌شدم. تا نگذارم این حریف لعنتی فکر کند کار تمام است. که دور افتخار بزند و نگاه تمسخرآمیزی حواله‌ام کند. تا دستش بالا برود. هر حریفی هم یک‌جور مشتی می‌خواهد. حتی مشت اول مبارزه با وسط و آخرش فرق دارد. تا این‌جایش رو می‌دونم. شاید قضاوت بقیه‌اش زود باشد. 

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۱۳ مهر ۹۶ ، ۰۳:۱۷
  • ۱۹۹ نمایش
  • ریحانه

به یاد وقتی افتادم که چه بی‌مهابا هوای نوشتن داشتم و می‌نوشتم و منتشر می‌کردم. خیلی وقت پیش‌ها. حالا شده‌اند گنجینه‌ای که گرچه همون روزها گاهی به خودم نهیب می‌زدم از این‌همه نوشتن اما ادامه می‌دادم و قرار نبود به حرف خودم گوش کنم. در حالی‌که اتفاقی خورده‌ام به آهنگ بی‌قرار علیرضا قربانی و یادم رفته به نوشته‌ای که درباره‌اش نوشته بودم. یکی دو سال بعد از اون "خیلی وقت پیش‌ها". 

حالا هم می‌نویسم تا چراغ اینجا خاموش نشود و نماند. تا چراغ هیچ کجای زندگی‌ام که تا به حال روشن بوده خاموش نشود و نماند بعد از رفتن بابا که روشن‌ترین چراغ زندگی‌ام بود و باورم به این است که الان هم خاموش نشده. روشنایی‌اش منتقل شده به جایی دیگر و این انتقال گرچه زخمم می‌زند ولی روزی در زندگی یاد گرفتم که با زخم هم می‌شود زیبا بود و زندگی کرد و ادامه داد و بلکه زیباتر شد. چون به قول دوستی، من، ادامه‌ی حیات پدرمم. آتشش پیوسته روشن است. در نهان و عیان و جان.

تا بلکه راضی باشم و باشد از من.

  • ریحانه