زندگی در پیش رو

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

نوشتن

۲۷
تیر

یادآوری و نه حتی خوندن مکالمات قدیمی به یادم اورد که چقدر اهل حرف‌زدن‌های رودررویی بودم. درد و دل کردن. حرف زدن از خودم ، از فکرهام، از اوضاعی که می‌گذرونم و از احساساتم. اما از یک جا به بعد نه که نگفته باشم، اما دیگه رودررو نبود. نوشتن شد. تا جایی که خودم احساس می‌کردم تو که انقدر راجع بهش می‌نویسی پس لابد چقدر با دیگران درباره‌ش صحبت می‌کنی. اما واقعیت این بود که تمام صحبت کردنم راجع به خودم و احساساتم و ناراحتی‌هام فقط همون نوشتن بود و خارج از اون جایی نداشت. و یادم میاد که کی این تصمیم رو گرفتم و چقدر اوایلش برام سخت بود. منی که انقدر از خودم هم تو دیدارهای حضوری(البته مشخصه که صمیمی) می‌گفتم و هم مکالمات نوشتاری. هرچی هست نمی‌تونم بگم تصمیم خوبی بود یا بدی. به نظرم یک تصمیم خنثی بود شاید. به هرحال گفته می‌شن. میزان گفتنشون شاید فرقی نکرده. جا و مکانشون فرق کرده. البته فرقی هم نکرده. اون زمان هم می‌گفتم هم می‌نوشتم الان دو در یک شده! تنها فکر می‌کنم باید نوشتنم رو بهتر می‌کرد که نکرد.

طبق خیلی از نوشته‌ها، تیتر زوری! چرا آخه؟

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۷ تیر ۹۷ ، ۱۵:۱۷
  • ۱۴۵ نمایش
  • ریحانه

کنار آتش

۱۲
تیر

به مامان گفتم دوست داشتم بابا بود و با هم می‌رفتیم شمال. مامان گفت کلاردشت؟ گفتم آره. کلاردشت علاوه بر اینکه باعث یادآوری یک‌سال تدریس مامان و تنها زندگی کردن و استقلالش برای منه و پرسش‌های گاه و بی‌گاه من درباره خاطراتش و آرزوی نوجوانی منتهی به جوانیِ! من در زندگی برای تجربه کردن چنین مسیری، من رو به یاد بابا و تجربه‌ی تاریکی جاده‌ی نیمه شب و دوتایی سوار ماشین بودن و پخش شدن آهنگ فرهاد که برای سیاهکل می‌خوند از صدا افتاده تار و کمونچه، مرده می‌برن کوچه به کوچه... می‌اندازه. تجربه مال نه یا ده سال پیشه‌ها... بعد بابا طبق معمول زمزمه می‌کرد همراهش و به من از اون اتفاق می‌گفت... بگذریم. مامان انگار توی چند ثانیه‌ای یاد گذشته افتاده بود و رو بهم یه جور خاصی گفت بریم. انگار که بابا هست و برنامه بریزیم و بریم. مطمئن. و بعد دیدم انگار که نبودن بابا یک‌مرتبه به یادش اومد و صورتش از شوق افتاد و شل شد. گفت کاش آدم می‌تونست از اون دنیا هم مرخصی می‌گرفت و چند روزی می‌اومد اینجا... مثلا سالی یک هفته. بعد با خودم گفتم آدم انگار تا چیزی رو از نزدیک تجربه نکرده باشه یا از تجربه کردنش سال‌ها گذشته باشه یک‌سری حرف‌ها و احساسات و خواسته‌ها و ای کاش‌ها که صرفا احساسی هستند و نامنطبق بر عقل رو متوجه نیست و با لمس کردنش اون حال رو با تمامی وجود می‌فهمه. مثلا مطمئن بودم مامان هیچ اهل این‌جور حرف‌ها نیست و در این موارد واقع‌گرا است. تقریبا محال بود درصورت زنده بودن بابا همراهی کند با آدم که کاش فرد از دست رفته یک هفته برمی‌گشت کنار ما و حسرت بخوره و بالعکس از رفتن آدم‌ها و حسرت بازمانده‌ها حرف‌های واقع‌گرایانه‌تر و حقیقی‌تری می‌زد. نه که حالا نباشد. که بیش از نود درصد مواقع هست و خیلی خیلی بیشتر از ما تفکر و حرف‌هایش به حقیقت مرگ و ناگزیری‌اش و تجربه‌ی واقعی زندگی و کنار آمدن با آن نزدیک است. اما حتمن که دلتنگی فقدان، در اون لحظه کار خودش رو کرده بود. و من این رو تا قبل از رفتن بابا تنها در رابطه با جای خالی مادرش دیده بودم. 

خلاصه که جات خالیه بابا. توی این ماه‌ها کم نبوده روزی که به یادم بیاد که پارسال در همین روزها چه می‌کشیدی و انگار برام سال‌ها گذشته. همینه که هرچه به سالگردت نزدیک می‌شیم برام بی‌معنیه که همه‌ی این روزها فقط یک سال بود. برای من خیلی بیشتر از یک سال گذشت. دلْ تنگه. طبق معمول، خیلی چیزهای گره خورده به تو هستن و تو نیستی و این، روزی هیچ تو باورمون نبود. 

  • ریحانه