زندگی در پیش رو

ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۳۵ ق.ظ

توی آلبوم حریق خزان علیرضا قربانی قطعه‌ای هست به اسم بی‌قرار. با این مطلع که: بازآی دلبرا که دلم بی‌قرار توست...فکر می‌کردم توی ذهن خودم که با توجه به بی‌قراری شاید می‌شد که ریتم تندی انتخاب کرد و حتی ریتم و لحن خواننده رو در اون حالت تصور کردم... اما، اما. موضوع همینه. موسیقی در آروم‌ترین و کندترین و آهسته ترین ریتم جریان داره و قربانی هم با صدای پایینی شروع می‌کنه و صداش انگار که قرارِ بیقراری داره. حزنِ ساکت شده. فریادِ آروم گرفته. و فکرش رو بکنید که البته با همچین شروعی که ذکرش رفت، بازآی دلبرا که دلم بی‌قرار توست، وین جان بر لب آمده در انتظار توست... کسی که دلش تجربه نکرده باشه چه می‌دونه از بی‌قراری عاشقی که به این سکون و آهستگی و آرومی از بی‌قراری دل، از جان بر لب آمده سر بده. وقتی رسیده به نقطه‌ای که در دست این خمار غمش هیچ چاره نیست و دل‌، خسته از بی‌قراریه. گرچه... گرچه بیچارگی دل فریاد رو از نای جان بیرون می‌آره در نهایت. دلی که غارت عشقش به باد داده... و مثل هربار، همچنان که به امیدواری می‌رسه دوباره آروم می‌گیره، شایدم چاره‌ای جز این نیست. شایدم خنده‌ی تلخی می‌زنه که، ای سایه صبر کن که برآید به کام دل، آن آرزو که در دل امیدوار توست... ناصرعبداللهی می‌خوند که دل عاشق همیشه صاف و ساده‌ست.

همه‌ی ذهنم گیر کرده بود امروزی توی اون سکون بی‌قراری عاشق. بی‌قراری‌ای که انقدر آروم گرفته برای دلبرِ جانان سر می‌ده ازش. به سیر رسیدن به این نقطه. انگاری که فقط نشسته، از اون تک و تای دویدن و زخمه خوردن و  بلند شدن و آروم نگرفتن و چشم انتظاری‌ِ بدونِ لحظه‌ای قرار بیرونی، جدا شده و حتی تو بگیر مثل مراحل عروج، از این طبقه بالاتر رفته، پا گذاشته به مرحله‌ی بعد و درک کیفیت وسیع‌تری و حالا، با اون حالت "انگار همیشه یک قطره اشک ته چشم‌هایش نهفته بود" نگاه می‌کنه و می‌گه، دلم بی‌قرار توست... اگه دانی که از چه اضطراری رسیدم به این تنها آروم و ذکر مانند گفتنش، گرچه هنوزم درونم مالامال طوفانیِ که تو هدیه‌اش کرده بودی... اگه بدونی. اگه بدونی... ای بابا، بگذریم. بیشتر باید که یاد گرفت.

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۸/۰۱
  • ۳۵۰ نمایش
  • ریحانه

نظرات (۱)

نشستم تو آرایشگاه، ابروهامو رنگ کنم، این پستو دیده بودم، نخوندم، دنبال اسم خودم گشتم، یادته حرفشو زده بودیم، یادته؟ 
حالا بعد چند روز، وقتی تو آرایشگاهم دارم میخونمش... و بیا بهت بگم هرباری که کلماتتو میخونم بیشترو بیشتر به این میرسم که : بله وقتش بود بنویسی... حسابی ام وقتش بود... 
:)
پاسخ:
نرگس... می‌دونی، راضی ام از اینکه وقتی که باید، ساختم اینجا رو . خیلی نگذشته بود از دوباره بودنِ وبلاگی‌ام که اتفاقی افتاد که اگه هنوز اینجا نبود، می‌تونست خیلی عقب‌تر بندازه شروعش رو. خیلی عقب‌تر... ولی، یکی از چیزایی که باعث شد خیلی بهتر بتونم مواجه بشم با اتفاق، همین بودنِ اینجا و نوشتنم بود. که باعث شد زودی از ناله کردن برای خودم بیرون بیام و احساس کنم کلمات حرمت دارن و نباید حیف و میل بشن از استفادشون برای "برای خود نالیدن" . 
و اینکه اینجور که شما می‌گی آدم هوسش میاد بره یه دور دیگه نوشته هاش رو بخونه با یه شکل و حال و هوای دیگه ... :)
و بذار صادقانه اعتراف کنم یادم نمیومد ازش حرف زده باشیم... آخه انقد اون حالتی یادم مونده ازت که فردای بازکردن اینجا دیدمت و بهت خبر وبلاگو دادم و خودت خبر نداری با چه حالتی گفتی آخ آره وقتش بود خیلی وقتش بود. خووووب یادم مونده بود. خوب.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی