زندگی در پیش رو

ای نور هر دو دیده

سه شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۷ ب.ظ

یک روزی صبح، تمام وجودم شد دست بستگی و به هم ریختگی. از دست خودم. از دست اطرافم و اطرافیانم. درموندگی امونم رو بریده بود و می‌دیدم همه تلاش‌ها برای حال خوب بابا داره دود می‌شه می‌ره هوا. مشکلات، یکی بعد از دیگری داره می‌ریزه رو سرمون و نشد، نتونستیم که نذاریم بفهمه. نشستم و غم، هر لحظه برام بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و من، بی دست و پاتر در برابرش. دیدم که این، برایش زندگی نیست. تنها زنده بودنه. به چه قیمت؟ به قیمت هربار مردن و زنده شدن بعد از شیمی؟ به قیمت رنج فهمیدن مشکلات خانواده‌اش و ساکت روی تخت دراز کشیدن و مچاله شدن صورتش و دیدن دستان بسته‌اش برای ما؟ دیدم این خواسته‌ی ما شفا نیست. این مستدام بودن رنجه. این ادامه‌ی درده. این خودخواهی ماست. بابا بین ما آرامشی نداره. و بعد، انگار که صفحه‌ای ورق خورده باشه و جملات جدیدی به ذهن و باورم وارد شده باشه، رسیدم به جایی که گفتم خدایا، از ته قلبم دلم می‌خواد ببریش پیش خودت، که خوب بشه. که درمان واقعی بشه. که آرامش بگیره. بگذر ازش. رحمتت رو نشونش بده. گفتم. از ته قلبم و ویرون شدم. حالا هرچقدر که بگذره از اون روز، هرچقدر که اما دوباره دعا کنم برای سلامت شدنش، اون سلامتی که دل خودم می‌خواد و همه مواظبت‌ها و مراقبت‌هام ازش که به جان انجامشون می‌دم، یه سری چیزها توی قلبم دیگه نمی‌تونه شبیه قبلش باشه. نمی‌تونه شبیه قبل صبحی باشه که فهمیدم درمان واقعی تو چیه. نمی‌تونه شبیه قبل روزی باشه که قلبم رفتنشو خواست.

خدایا، هرچی تو بخوای. دعای من سلامتیه. چه سلامت با بودنش کنار ما باشه یا سلامت با بودنش کنار تو. 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۵/۰۴/۲۲
  • ۲۵۸ نمایش
  • ریحانه

نظرات (۲)

می فهم چقدر سخته به اینجا رسیدن این آرزوی قلبی رو داشتن.ویروون شده آدم ریخته.چی بگم.

خدا محکم گرفتتون.تو هم اینو خوب می دونی.
پاسخ:
مثل یک زلزله پری. تو دل آدم. 

خوب می‌دونم. 
ریحانه...

ریحانه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی