زندگی در پیش رو

تا نفس آخرم، تا آخر نفسم

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۵۳ ب.ظ

وقتی واگن قطار از ریل خارج شد، منگ بودم. شاید خیلی چیزی نفهمیدم. انگاری ملحفه رو دوباره رو خودم کشیدم و دلم خواست بگیرم بخوابم. انگار که اتفاقی نیافتاده. قطار به شدت این‌ور اون‌ورمون نکرده. هیچ کس از خواب نپریده. همه بیرون نریختن و قطار هم واینستاده. اما بعد که واگن رو تخلیه کردیم، بعد که خدا رو شکر کردیم به در و دیوار تونل نخوردیم، بعد که از بغضِ موندن وسط راه و لجبازی برای نرفتن تو کوپه‌هایی که جای خالی برای خواب داشت گذشتیم، وجودم شد لرزه و دستم سفت چسبید به کناره‌ی تخت. خواب به چشمم نیومد و هر تکونی به مثابه‌ی خارج شدن از ریل بود و وحشتناک و اصلا دهشتناک و زبونم ناخواسته به ذکر باز می‌شد. میون ترس از مردن که افتاده بود به جونم، فکرم مشغول دوتا چیز شده بود. اول اینکه فکر می‌کردم قراره از وسیله‌ای به اسم قطار برای همیشه بترسم. قراره ناخواسته دل کنده بشم از وسیله‌ای که قلب من است و این، ناراحتم می‌کرد.( که البته فکرش رفت پی کارش:)‌ ) و دوم اینکه شرمنده شدم و به خودم گفتم ای بنده‌ی خدا دیدی اگر که نزدیکش باشی چه می‌ترسی و سفت‌تر می‌چسبی به این دنیا؟ اون وقت توی دلت گاهی ادعای بریدگی می‌کنی؟ و مدام توی ذهنم این جمله می‌اومد: آن‌کس که از مرگ می‌ترسد، از خود می‌ترسد. اون وقت دیدم کافی نیست بریدگی. از خود نترسیدن می‌خواد. که البته من هیچ کدامشون رو ندارم. نه بریدگی و نه نترسیدن از خود.

بعد رسیدم به دو هفته‌ی پیش. یکشنبه‌ای که رسیدم خونه و نشستم به ترجمه‌ی کاغذی که توی دستم بود و فهمیدم ماجرا از چه قراره. فهمیدم حالا چاپ جدید زندگی شروع شده. فهمیدم حالا روزهای زندگی دیگه شبیه روزهای قبلش نخواهد بود. مثل همه‌ی آغازها، درد رو تزریق کردن به جونم. مثل همه‌ی آغازها، پیچیدم به خودم. فردا صبحش همه چیز محکم‌تر از شب قبلش خورد به صورتم. دو سه ماه؟ هفت هشت ماه؟ نهایتا دو سال؟ دوباره مرگ انقدر نزدیک شده بود؟ دوباره اومده بود تا حسابی تکونمون بده؟ عزیزترینم رو؟ گفتن نداره که چطور گذشت روزهای مواجهه. که چی به سرم اومد. به سر منی که عادت مازوخیستی‌ام خیلی وقت‌ها فکرم رو سمت از دست دادن‌ها و هزار فکر دردآلود دیگه برده بود و حالا، فهمیده بودم زهی خیال باطل. تا چیزی رو جلوی چشمت ندیده باشی و دست دراز نکرده باشی و لمسش نکرده باشی یعنی که هرگز نفهمیده‌ایش. اما حالا، آروم‌ترم. حالا هر روز صبح که از خواب بلند می‌شم یاد شهریور پارسال می‌افتم که نوشته بودم فهمیدم هنوز می‌شه زنده بود. هنوز می‌شه درد رو، اصابتش رو، زخم کردنش رو دید و لمس کرد و زنده موند. فهمیدم که خودش بخواد دستم رو می‌گیره. خودش آروم می‌کنه، خودش حرف می‌زنه درِ گوشم و خودش عصاره‌ی قوی شدن رو به جونم می‌ریزه. ترس‌هام رو کمتر می‌کنه و نگاهم می‌کنه. فهمیدم که چرا ما نه؟ زیادیِ آدم‌هایی که دست و پنجه نرم می‌کنن با این اتفاق، هیچ به مثابه‌ی آروم گرفتن و معمول و مرهم بودنش و قوی نگه داشتن ما نیست. به مثابه‌ی اینه که آدم‌های زیادی رنج می‌برن، آدم‌های زیادی مواجه می‌شن و قلبشون تکون می‌خوره و درنهایت اما، چه باید کرد جز زندگی؟ با همه چیزهایی که می‌دونم در انتظارم می‌تونن باشن و شاید من در برابر همه‌شون نتونم قوی باشم.

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۹۵/۰۳/۳۰
  • ۳۴۰ نمایش
  • ریحانه

نظرات (۲)

وقتی برایم مینویسی دست منم بگیر... دلم میلرزد. خوشحالم میکند این جمله ات. لبخند میزنم و بغضم میگیرد. خانه مامانی ام. گریه ام میگیرد اما حتی توی دلم هم گریه نمیکنم. فقط هربار میخوانمش بغضم میگیرد. اما گریه نمیکنم. خیلی وقتها شبیه بهرام رادان بی پولی ام. پشت در اتاق دکتر میزند زیر گریه و بعد ساکت میشود و همه همان هم انگار رویا باشد, فقط برای یک یا چند لحظه انگار... و تمام.
به تو لبخند میزنم. با این امید که ما معنای لبخند های همدیگر را به جا, میفهمیم. میخواستم برایت خیلی چیزها بنویسم بعد از آن جمله... خیلی چیزها... اما حالا که وقت نوشتن است به رسم همیشگی بیرون نمی آیند و کلمه نمیشوند. رسمشان است که بمانند بعد از سکوت آن نقطه ها...
آمدم و زیر این پست... پستی که کلمه به کلمه ی عنوانش قاطی پوست و گوشت و خون من است... و روزی دنیا و ثانیه ها بابتش شهادت میدهند, بنویسم: چادر من هیچ جایی از آن سفر خاکی نشد, اگر هم شد, نماند. اما بوی عطر آنجا هنوز لای تار و پود هایش هست. و در ذهن من. درست و تمیز. گاهی فکر میکنم برای همین است که خاکش را سوغات میبرند... چون اثرش روی چشم نیست که میماند... در عمق جاییست که اگر دقیق نشوی نمیبینی اش.
عمق بویی که میماند... عمق شیار های باریکِ تصویر شده روی تن... عمق هرچیزی که اعتبار دارد مانند آن خاک لیز میخورد و میرود مگر آنجایی که... نه... به چشم نمی توان دید
آنجا... به درستی... به وسعت همین کلمه, عشق معنا میشود. اینجا آدمها به درستی عشق را معنا نمیکنند مگر آنهایی که...
و تو... مومنی ریحانه... به حرمت اون سیاهی و صورت درخشانت مومنی و من اینو نه به خاطر هر شکل ظاهری یا هر نوع رفتاری میگم... تو مومنی, چون مومنی. و همین به هرچیزی از تو پرو پال میده. و من اینو بدون اثبات بیرونی... مثل یه کشف و شهود درونی میدونمش. و دانش... :)
برای من از همه چیز مهم تره.
پس... مومن من...نازنین من... عزیز من... بهم حق بده میان اینهمه روزهای غریب و قریب وقتی میای و برام مینویسی دست منم بگیر چه حال شوق و بغضی رو به من میدی. و چه بی اندازه میخوام گرفتن دستاتو... اون هم دستهای تو توی دست من...

پاسخ:
نرگس.... نرگس.
چرا طوری می‌نویسی که آدم نتونه جوابی برایش بنویسه؟ چون فکر می‌کنم هرچیزی، قشنگیِ (نه قشنگ کمه زیباییِ) جملاتت رو از بین می‌بره؟ حداقل حالا نوشتنم از بین می‌بره. الان همون لحظه‌ی سکوت کردنه. لحظه‌ی نگاه کردنه. و انبساط مردمک‌های چشم.
ریحان من...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی