زندگی در پیش رو

جمعه

جمعه, ۳ آذر ۱۳۹۶، ۰۶:۲۱ ب.ظ

درست نیست، اما یادم می‌دانی به کجا می‌رود؟ به شبی که داخل آمبولانس دست‌هایت رو گرفته بودم و تو، به سختی نفس می‌کشیدی. باید می‌گرفتم. تا دستت را خم نکنی که آنژیو کت‌ات باز شود. که نبری سمت اکسیژن تا از صورتت برداری‌اش. دستت را گرفته بودم و هرازگاهی به تاریکی خیابان‌ها نگاه می‌کردم و دلم می‌خواست زار بزنم و نمی‌توانستم. یاد نگاهت می‌افتم که دیگر روحی درونش نبود. که دیگر برقی باقی نمانده بود. یاد دکتر می‌افتم که وسط اورژانس بیمارستان گفت دو سه روز دیگر بیشتر نمی‌مانی. حتی سرزنشی نیست اگر بستری نکنیدش و ببریدش خانه. و من دلم می‌خواست همان‌جا، همان وسط، بیافتم و قبل از تمام شدن تو، تمام بشوم. یادم می‌رود به صدای پرستاری که در جواب اعتراض بیماری که معطل شده بود گفت، این آقا دارد می‌میرد. شما نهایتا دو ساعت دیگر می‌روید خانه ولی این آقا اگر الان بهش نرسیم می‌میرد. مدام توی سرم به آن آقا می‌گوید شما نهایتا دو ساعت دیگر می‌روید خانه ... درست نیست، اما یادم به آخرین حرفی که در خانه زدی می‌افتد. چندبار پرسیدم بابا، نفس کشیدن سخته؟ و تو در نهایت، با سختی جواب دادی آره. یادم می‌افتد به راهروی بیمارستان، به جلوی در آی‌سی‌یو ، که چند لحظه صبر کردند تا قبل از بردنت به آنجا، با تو حرف بزنم. و من به تو قول دادم فقط یک روز اینجا نگهت می‌داریم و بعد می‌بریمت خانه. اما تو دیگر واکنشی نداشتی جز اینکه سخت نفس می‌کشیدی و ناکجا را نگاه می‌کردی. و دقیقا ۲۴ ساعت بعدش رفتی. درست نیست‌، اما یادم می‌رود به آخرین دیدارت. زودتر از همه رسیده بودم بیمارستان و همه‌ی تلاشم برای گریه نکردن جلوی چشم‌های تو، شکست خورد و دستت را گرفتم و شروع کردم به گریه کردن و مدام می‌گفتم دوستت دارم. اما الان خدا کنار توئه. فهمیدم که دیگه داری می‌ری...حق من نبود که اون شکلی ببینمت. حق من نبود که لحظه‌های احتضارت رو ببینم. حق من نبود که تو دیگر نتوانی نگاهم کنی. حق من نبود که تو دیگر نتوانی با من حرف بزنی. که دیگر بهم نگویی دوستت دارم. حق من نبود که هر نفس کشیدن دلخراشت رو ببینم. اما، تو دست من رو گرفتی. دست من رو گرفتی. هربار زخمم می‌زند یاد لحظه‌ای که مجبور شدم دستم رو از دستت باز کنم. که مجبور شدی انگشت‌هات رو رها کنی. که مجبور شدیم قفل دست‌هامون رو از هم باز کنیم. یادم می‌افتد به شب آخر که روی تختت در خانه، بدون تو، داشتم دیوانه می‌شدم. چند ساعت افتاده بودم روی تخت و تنها گریه کرده بودم توی تاریکی. بعد، قرآن خوندم و کتاب رو بستم و یک ربع بعدش، تو رفته بودی. و همه‌ی همه‌ی اون یک سال و نیم، همه‌ی همه‌ی اون یک سال و دو ماه، رفتند کنار و تازه مسیر سخت‌جانی شروع شد. همه‌ی قوی بودن‌ها، همه‌ی صبر کردن‌ها، همه‌ی خورد شدن‌ها، همه‌ی بغض‌ها و گریه‌های شبانه کنار رفتند چون از این جا به بعد را کفاف نمی‌دادند. صبری دیگر، قوتی دیگر نیاز بود. هرچند که آرام شدم از دیگر درد نکشیدن تو. یاد صبحی می‌افتم که تلفن زنگ خورد... که صدای جیغ فاطمه آمد. که پریدم و پرسیدم تموم شد؟ و نشستم و به گریه سرم رو توی دست‌هام گرفتم و گفتم راحت شد. باور کن راحت شد... اما می‌ترسیدم از زندگی کردن بی تو. از روزهای بعد. 

دلتنگم. از دست خودم. کلافه‌م. از دست خودم. ناراحتم. از دست خودم. اما به جاش اینها اومد توی دست‌هام. شاید برای اینکه یادم نرود. 

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۹۶/۰۹/۰۳
  • ۲۰۳ نمایش
  • ریحانه