* امروز خیلی اتفاقی به خاطرم اومد که دو سه سال پیش دکتری به خاطر شرایطم برایم نسخه پیچیده بود که تا بیست و پنج سالگی باید بچه دار بشی و از من چَشم گرفته بود و من هم موقع رفتن جوری خداحافظی کرده بودم که انگار دارم میرم که ازدواج کنم و بچهدار بشم. انگار که بچه دار شدن مثل خریدن دارو از داروخانه باشد. بعد یادم اومد که بعد از بیرون اومدن از مطبش چه بغضی کرده بودم. جز برگشت خاطرههای گذشته، خاطرههای نشدن، ترسهام هم سراغم اومده بودن. ترسهای اون موقعم با ترسهای الانم، فرق داشت. خلاصهی ترسهام میشد اینکه نکنه یک روز دم اذان صبح بیدار بشم و جای یک بچه، بالشت بذارم روی دلم و خودم رو نگاه کنم توی آینه؟ ترسی که از دوم راهنمایی به ترسهای من اضافه شده بود. اینکه زندگی، نگیره از من هراونچه که مادرانگی نامیده میشه؟ الان برعکس، (هرچند تهش، اون ترس جداگانه همراهم مونده.) ترسهام مقابل ترسهای گذشتهن. با یک بدگمانی زیاد. پیجهای بچهداران پرطرفدار اینستا! رو نگاه میکنم و توی دلم میگم حالا بذارید بزرگ بشن. اون موقع میفهمید. الان با بچه بودن و بامزگی و هوش و لهجهی شیرین و ... سرگرم باشید. بزرگ هم شدند انقدر لذت میبرید از همهی مصائب جدی پیش روتون؟ هروقت هم که که این فکرها از سرم گذشتهن از خودم تعجب کردم و یه جورایی باورم نشده. مثل همیشه هم به خودم نهیب زدم که این حرف تو از خودخواهی میاد. اما جوابی نمیدم بهش.
.
* این مدت به شدت دنبال خونه بودیم. خونههای نو، خونههای ده دوازده ساله، خونههای قدیمیتر. خونههای قناص، خونههای پر نور، خونههای پرپنجره. خونه های بی حیاط، خونههای دلگیر. خونه تو محلههایی که هیچ دوست نداشتم و جاهایی که میگفتم کاش میشد توی این محله میرفتیم. اما ته همهی اینا، ناراحت بودم. برای رفتن از این خونه. از این محل. اون وقت دیروز با خودم فکر میکردم خونه بچگیهامو دوست نداشتم با اینکه خاطرات شیرینش بیشتر از تلخش بود و همیشه تو خاطرم هستن و این خونه رو با کلی اتفاقات بد، خاطرات غمگین، سختیهای بزرگ شدن، انقدر دوستش دارم. آیا داستان یک چیزی شبیه این جمله است که آنچه مرا نکشد قویترم میسازد؟ یک روز مدام با خودم میگفتم چقدر دل بریدن از تعلقات؟ چقدر دل کندن؟ مهلت بدین. بعد یکهو با خودم گفتم بَه. خانومو ببین. یه زمانی که کُشته بودی ما رو با بریدگیت. اما بازم جوابی ندادم بهش.
.
* مسئلهی بغرنج درس. بله، مثل یک قفس تنگ تنگ تنگ دست و پای مرا بسته است. باز هم خودم هم باورم نمیشه این میزان از کلافگی و پس زدنش. این میزان علاقه به چیزهای دیگری که درس خواندن در این شکل فعلا درش گم است. اینکه هر روز فکر کنم کاش میتونستم ول کنم و به حرف هیچ بشری هم اهمیت ندهم و بروم دنبال کار و زندگی خودم و ذهنم و از دستش نجات بدم.
.
* من از تو نمیپرسم. نمیپرسم "تو کجایی؟" اما دوست دارم از من بپرسی. بپرسی تو کجایی؟ ریحانه. اون وقت انگار که منتظر بوده باشم، انگار که با خیالی راحت که نترسم که فکر میکنی خودم رو لوس کردم ، خودم رو باختم، که بلد نیستم از پسش بر بیام، که بیخودی بیتابی میکنم، فقط بزنم زیر گریه و بغلت کنم. که بگم نمیدونم. به خدا نمیدونم. گم شدم بابا. بگم از دلهرههای بچگی و اضطرابهام. بگم از روزهای مریضی مامان که چقدر بهم سخت گذشت اون سالها وقتی توی بیمارستان میدیدم که مستاصل گریه میکند و توی خونه بیقرار خانه رو متر میکند. بگم که چه سخت گذشت شبهایی که خودم رو به خواب زدم. که چه بار بزرگی از ترس همراهم بوده همیشه. بگم از روزهای سخت امتحان شدن تو و مامان که چند سال به درازا کشید. بگم از بیماری تو. از رفتنت. از همه چی و نترسم که فکر کنی دارم مظلوم نمایی میکنم...
.
*فکر میکردم آدم یک روزی ورزیده میشه توی تموم شدنهای مختلف زندگیش. توی از دست دادنهای مختلف زندگیش. آدم انقدر تموم میشه و از دست میده تا یادش بگیره. تا بفهمه باید کنار بیاید و یادش میمونه همه دفعات قبل رو و کمتر زخم میخورد. اما توی تاریخ خوندیم که هر اتفاق تنها یک بار میافتد و تکرار و تکراری نمیشود. پس هر تموم شدنی، هر از دست دادنی، گرچه تو مفهوم کلی اونها تکرار میشن اما در بطن ماجرا هربار اتفاقی تازه و بدیع و منحصر به فرد رخ میده. هیچ دو اتفاقی، هیچ دو رخدادی عین هم نیستند... آدمهای زیادی از دست دادم. چه به مرگ، چه به رفتن، چه به ناپدید شدن و هیچ بار تکراری نشد این گردش دایره وار...
راه زیاده تا تو از من راضی باشی. نبودم. نبودم جوری که تو آن بالا، از من آسوده و راضی باشی. به ظاهر آدم که نیست. به قلب منه. تو هم که میبینی قلب منو.
- ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۶:۲۱
- ۳۱۵ نمایش