خیره
۲۹
آبان
دیدم که نمیتونم رویاسازی کنم، همین اول کار گندش را در میآورم که تمام بشود و برود پی کارش و بعدها حتی چیزی یادم نماند و با یادآوریش نه احساس حقارت کنم و نه اشکی جمع بشود و نه هیچ احساس دیگهای. شاید بعدها فقط یادم بیاید که چطور زود قالش رو کندم تا این بازی تکراری برای هزارمین بار تکرار نشود. بنابراین از عوارضش صبح ساعت پنج و نیم میخوابم. صبح ساعت ده بلند میشم. تمام روز مضطربم از بابت پروپزال و کنفرانس و سمینار و کتابهای قطار شده که کاری بابتشان انجام نمیدهم و از این و آن توبیخ و تحقیر شده و خواهم شد. اما عصارهاش باید از جانم خارج بشود. باید انقدر سردرد بیرویا بگیرم تا حالش به هم بخورد و بساطش را جمع کند و برود.
- ۲۹ آبان ۹۶ ، ۰۲:۱۱
- ۱۹۱ نمایش