بازآ
بعد از مدتها، اومدم و سر زدم به یکسری وبلاگهایی که میشناختم. اغلب، فراموش شده و رها شده بودن. مثل خونهای که مسافراش برنگشتهن و همهچیز همونطور باقی مونده و اما خاک خورده و بوی نم گرفتهان. بعضی هم که حتی آدرسی باقی نمونده بود و تبدیل به بلاگ دیگهای شده بودن. اما، حسادت بردم به آدمهایی که هنوز مینوشتند. تاریخ آخرین نوشتهشان همین تیر و مرداد بود. با خودم فکر کردم، چقدر از این آدمها پایینترم. یا کاش، با هم رفاقتی داشتیم.
بعد، یکسر به مدیریت کاربری اینجا زدم، بعد از کمی چرخیدن، یکراست رفتم سراغ نوشتههای پیشنویس. از اول شروع کردم به خوندن. دیدم چه همه حسهای فراموش شدهای. چه همه فکرهای رها شدهای. چه همه تجربههایی که با این اندازه از جزئیات فراموش کرده بودم. و چقدر خوب که ثبتشون کرده بودم با نوشتن. چه لطف بزرگی در حق خودم میکردم با نوشتن جزئیات اتفاقات مهم و احساس خودم در برابرشون. شاید نه همهاش به خاطر مسئلهی یادآوری. که موقع خوندن بعضی جملهها با خودم کلنجار میرفتم که ادامه بدم؟ یا نه؟ بلکه دیدن سیر گذار و گذر آدمی. و نه به این معنی که فراموش کرده باشمشون صرفا. بلکه دیدن تغییرات و تحولات مواجههام با اتفاقات.
( داشتم میافتادم تو معادلات مجهول ذهنم موقع نوشتن که مدام با خودم مسئله مطرح میکردم و بعد، سعی در پیدا کردن جواب منطقی براش بودم، و باز همین نوشتن، یادم آورد که چقدر موقع یادداشت کردن، درگیر این دالونهای پیچ در پیچ ذهنم میشم. که چقدر کار نوشتن رو سخت میکردن، اما در عوض باعث بهتر شناختن خودم میشد. )
پینوشت : هنوز هم مثل سالهای مدرسه، اگر مدتی چیزی ننویسم، دستخطم زشت میشه. همینطور که وقتی مدتی وبلاگنویسی نکنم، نوشتن انگار از یادم میره. اما، فراموشی اینجا گویی تیر در قلب خودم زدنه!
- ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۳۰
- ۱۶۷ نمایش