بعد از این همه مردن
نمیدونم این جملات رو دقیق چه زمانی نوشتم. فقط یادمه خیلی دور نبود. یکی از همین روزهای این چندوقته شاید. اما، توی عمق ذهنم موقع فشار دادن دانه دانهی حروف کیبرد حتما سفت و محکم حک شده بوده که با خودت بیرحمانه صادق باش:
"لابد یکی از اشکالاتم اینست که یک جوری بودهم که بعضی چیزها بهم نمیآید. این میشود که وقت بروز دادنش خودسانسوری کنم که خب الان نکنه بگن ریحانه! تو؟ اصلا بهت نمیآد. ولی مثل همه بیخیالهایی که گفتهم و لابد بیخیال گفتن هم از من بعیده، احساس این روزهای من راجع به گذشت زمان فارق از هر جملهی قصاری و هر دیالوگی و گفتهای و شنیدهای، در رابطه با اونچه که برای خودم صدق میکنه اینه: گذشت زمان در نهایت من رو یک عقدهای بار میاره. و بعد بذارید بگم از تناقض این حس. عقدهای بار اومدن از پس همه اتفاقات یعنی اینکه راضی نبودهم؟ شاکیام و شکایت دارم؟ نپذیرفتهام؟ نه. من همهشان رو پذیرفتم. هضم کردم. اگر همان موقع نه، بعدها فهمیدم لازم بوده. یک جاهایی حتی فراموششان کردهم. خندیدهم بهشان. اما خب، توی پستوها و اون گوشههای ته وجودم رگ جاری عقدهای بودن رو دیدهم و حس کردهم. همین. عقدهای بودن که توضیحی نداره."
پی نوشت بیربط: چرا با خوندن یک اس ام اس سادهی بیربط کاری از دیشب زدهم زیر گریه؟ چرا طلوع صبحی این دیالوگ اومد تو ذهنم : خدایا! نکنه یه وقت از غصه بترکم؟ بعد نشستم فکر کردم که ترکیدن یعنی چجوری. چه شکلی. کِی. غصه بود؟ حالا ترسه. ترس بود؟ حالا غصهس. نه. غصه هم نیست. ترس هم نیس. جفتشون هست اما دلیل گریهی دیشب و امروز نیست. چی میتونه باشه تو این خستگی و بیخوابی؟ که چشمام هی تمنا میکنن برای رفتن و با بسته شدن هم تمنا میکنن برا باز شدنِ دوباره و از خیسی دوباره بی نا میشن وسط خیابون؟ چی سنگین شده ته ذهنم؟ چی سنگین شده اینجا، این وسط؟
- ۰ نظر
- ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۶
- ۲۴۵ نمایش