روشن کردن آتشی پیوسته درونی
چطور ممکنه روزی با خودمون فکر کنیم به اینکه خیلی فهمیدهایم؟ خیلی یادگرفتهایم؟ خیلی حالیمان شده که چه میگذرد و چگونه میگذرد؟ که رنج چیه؟ درد چیه؟ نفس تنگی از شدت روزگار چیه؟ شادی و خوشبختی چیه؟ خنده چیه؟ چطور ممکنه روزی فکر کنیم که سرد و گرم روزگار رو چشیده ایم و از یک جا به بعد گمون کنیم همه مرحلهها رو گذروندهایم و دیگه باید یاد بگیریم توی تکرارها درست باشیم؟ که فکر کنیم فهمیدیم به سر قلب آدم چی میاد؟ فهمیدیم حقیقت دنیا چیه و واقعیت جاریاش؟
کاش بفهمم که ریحانه! زهی خیال باطل که تا لحظهی مرگت تموم نمیشه این سرریز شدنها. تا لحظهی مرگت هنوز چیزهای جدیدی هست که یاد بگیری و بنشینه روی قلبت و گاهی نالتو دربیاره و کم آوردنت در برابرشون رو با گریه و درموندگی بریزی بیرون و گاهی... که بفهمی هنوز بلد نیستی. هنوز میخوری زمین. هنوز باید یاد بگیری بلند شدن رو. هزاران شکل بلند شدن رو. هنوز باید دعا کنی رب اشرح لی صدری که گشاده بشه این دریچهی کوچیک قلبت که سنگ کوب نکنه از این مواجههها و یادگرفتنها. چه یاد گرفتن بزرگیها و عظمتها و چه یادگرفتن درد و غم رو. چه یاد گرفتن منتهای خوبیها و چه مواجه شدن با زشتی و ناپاکی و خواری و ذلالتی که چقدر میتونه بهت نزدیک باشه. و فهمیدن خداوندی خدا رو. خداوندی خدایی که عاشق است و معشوق.
کاش بفهمم که ریحانه! هیچ وقت نگو به اندازهی کافی فهمیدهای و چشیدهای و یاد گرفتهای.
- ۹۵/۰۲/۰۷
- ۲۱۲ نمایش