ممکن است چندین بار در طول زندگی اشاره کنند و بگویند معلوم نیست که چقدر زنده میمانند و در کنارمون نفس میکشن. پس باید مراقب باشیم و رعایت کنیم و خیلی چیزهای دیگر و ما هم گاهی به نق میگوییم این چه حرفیه. شما حالا حالاها هستی و سایهتان بالای سر و میگذریم. اما کافیست که بیمار باشند. اشارهشان به این جمله آدم رو داغون میکند. مثل اون روزی که بالاخره گفت بابا جون من معلوم نیست که چقدر زنده باشم. پس رعایت هم رو بکنید. اون وقت کمتر از ثانیهای صورتم جمع شد و اشکهام سرازیر شد. مثل خودش که ته جملهاش بغض کرد از بغضم. مثل همیشه.
لعنت به خودم که هرباری که دلم خواست بروم و بغلش کنم، نرفتم.
پ.ن: میخوام بهت بگم تو حقیری. تو بی چشم و رویی. تو فکر میکنی که تیشه میزنی به ریشهی امیدم. امید من، تو رو زجر میده و بیچشم و رویی تو، فقط بیشتر متنفرم میکنه ازت. من هنوز وایسادم. خوب نگام کن.