این روزها
بعضی وقتها فکر میکنم شبیه همون کسانی دارم رفتار میکنم که دوستشون ندارم. انگار دارم شبیهشون میشم. در حالیکه برای خودم احتمالا توجیهاتی داره. دوباره به یادم میاد قضاوت کردن با کم و کیف اطلاعات شخصی چه کار سخت و نشدنیایه. یا زندگی چقدر بعدهای مختلف و متفاوتی داره. حتی در ارتباط با خودم هم گاهی، اطلاعاتم گیجم میکنن و نمیتونم قضاوت نهایی رو دربارهی خودم اعلام کنم. یادم میره به زمانی که توی ذهنم این میچرخید که زندگی مسئلهی آسونیه و هرچی فکر میکنم یادم نمیاد دلایلم و توجیهم براش چی میتونسته باشه. چون حالا در رابطه با خیلی چیزها، حتی اگه فکر میکردم قبلا به حد کفایت شناخت پیدا کردم نسبت بهشون یا یاد گرفتمشون، به این فکر میکنم که پیچیدگیهایی داره که تازه داره برام روشن میشه و من بلدشون نیستم. داستانها دارن بعدهای زیادی پیدا میکنن.
امروز، به این فکر میکردم که تعداد دفعات کمی خودم رو توی چالش مهمی قرار دادم و خودم رو به مبارزه طلبیدم. چالشی که سازنده باشه برام و رو به جلو ببرتم. منظورم شکلی از اونه که به انتخاب خودم واردش شده باشم وگرنه که چالشهای ناخواسته کم نبوده و طبعا منظورم چالشهای درونی هم نیست. خیلی زود ترسیدم همیشه؛ و وحشتناکی ماجرا در اینه که این کار رو تو حوزهی علایقم هم انجام دادم و تقریبا اکثر مواقع از یه حدی بیشتر واردشون نشدم. (محافظهکار بودم. خصلتی که در دیگران دوست نداشتم و احتمالا همین، یکی از مثالهای بند بالاست که شبیه آدمهایی شدم که این خصلتشون رو برنمیتابیدم.) ترس و کمالطلبی انقدر تبدیل به سد محمکی در درونم شده که حالا، بعد از ماهها شناختش و سعی در آهسته و پیوسته حل و فصل کردنش باز هم میبینم که وجود داره؛ حتی شاید همچنان سفت و سخت. دلایل زیادی احتمالا میتونم بیارم براش ولی همهشون تا یک جایی درستن. از یک جا به بعد قدرت به حق بودنشون رو از دست میدن. از یک جا به بعد فقط ترس بوده ولاغیر. البته مشخصا سیر ایجاد و ادامهی این داستان، به این سادگی و یکوجهی بودن نیست.
این ماهها یک چیز خوشحال کننده داشت برای من. بازگشت به دیدن فیلم و شروع سریالبینی. و چقدر خرسندم. چقدر زیاد. انگار یادم رفته بود که چرا عاشق سینما شده بودم. که چقدر نیاز دارم که کنده بشم از اون جهانی که اون بیرون در جریانه و حداقل برای چند ساعت کاملا برای خودم باشم و مسحور تصویری که دارم میبینم. گاهی فکر میکردم که بعضی مواقع دیگه زیادی داری پشت سر هم نگاه میکنی. اصلا چیزی به خاطرت میمونه؟ اصلا چیزی درونت تهنشین میشه؟ اما یادم میرفت به فکر اشتباهی که سر کتاب خوندن با خودم کردم. فکر میکردم ریحانه! تو داری تند تند کتابها رو میخونی فقط به خاطر اینکه خونده باشیشون و بعدا بگی این کتابها رو خوندی؟ چی ازشون یاد گرفتی؟ چی ازشون به خاطر سپردی؟ ترمز بدی کشیدم که تا هنوز هم نتونستم دوباره گازش رو بگیرم. قرار گذاشته بودم کتابها رو خیلی آهستهتر بخونم، با فاصلههای زمانی بیشتر که مثلا بیشتر یاد بگیرم و این شد که دور افتادم. خیلی دور و تعداد کتابهایی که شروع کردم به خوندن یکچهارم شد شاید و چقدر محروم موندم. در حالیکه تقریبا اکثر به یادموندهها و آموختههای کتابخونیم مال همون دوران بود. حالا که بعد از مدتها گازش رو گرفتم نمیخوام ترمز بزنم وسطش که با کله برم تو شیشه و بعد، از ترس نتونم حتی دیگه سوار ماشین بشم! (البته تجربه ثابت کرده بعد این مدل صحبتها، همون داستان اتفاق افتاده:) )
- ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۴۵
- ۱۴۱ نمایش