sing for absolution
مدتی که میگذره، انقدر حرفهای مختلفی درونت انبار میشن که حتی بعضیهاشون رو از خاطر میبری. اما یک شبی که بیخوابی به سرت زده، یک موسیقی شنیدی که تو رو برده به سالهای تقریبا دوری که بهش گوش میدادی، فیلمی دیدی که درونت اعجاز کرده با قرار دادن حرفهای توی سرت، توی دلت تو زبون نقش اول فیلم، خیلی چیزها به یادت میاد. دستهات بیقرار میشن دوباره و تو عاشق اون لحظهی بیقراری هستی. که دلت میخواد بیوقفه بنویسی تا چیزی از خاطرت دوباره پاک نشه و انقدر خوب بنویسی که پشیمون نشی از نوشتنش. بعد یادت میاد که اما نمیتونی حرف بزنی. کسی اون بیرون نیست تا بتونی توی لحظهی سرریز شدن سراغش رو بگیری. کمی حالت گرفته میشه. کمی از ذوق میافتی. کمی حسادت میکنی به آدمهایی که اون لحظه رو میتونن بچسبن. بعد، انفجار. هر چیزی که میخوای بنویسی در نظرت میشن یک مشت حرفهای بیخود بیمزهی به دردنخور تکراری و قابل قضاوت. صفحه رو میبندی و تمام. انفجار همه چیز رو پودر میکنه و تهنشینی از این لحظات رو تو درونت باقی میذاره. مثل هزاران بار قبل. نه. تو هنوز هم این یکی رو حل نکردی تو درون خودت. تو قصهات رو نمیگی. تو روایتات رو بیترس نمینویسی. تو درونت رو ثبت نمیکنی. احساس ضعف میکنی از اینکه فکر میکنی نیاز داری به بازگو کردن.
- ۹۹/۰۳/۱۲
- ۱۴۸ نمایش