بر زمستان صبر باید
فکرم رفته بود سمت خسرو شکیبایی و خانه سبز. توی حال مرورش بودم که چه چیزهایی ته ذهنم باقی مونده و یادم رفت به قسمت آخر. بعد گفتم آخ قسمت آخر. همهی اون حرف زدنها و راه رفتنهای دوتایی با پسر و همهی اون ذوق و شوق.. بعد که هعی داد، هعی دل بیداد.. قراره که خونه و کاشونهی تو، مامن پناههای تو خراب بشه که. فکرم رفت به اون لحظهای که جناب رضا صباحی موند، ماتش برد، صداش خاموش شد و چشم هاش پر اشک شد و ... نشست. اون سکوت و اون خیرگی و اون نالهی از جان براومده. البته که شرف المکان بالمکین ولی خب، پس اون خاطرهه چی می شه؟ اون مکانه انقدر ارزش داشته که بشه مأمن و مسکن اون مکینها و اتفاقات و خاطرات دیگه. گاهی نباید گفت شرف المکین بالمکان؟ هرچقدر هم قرار باشه برسی به اون مونولوگ آخر و چهرههای خندون، یا بهتره گفت به رضا رسیده، لازمه که اون شب سرد کنار آتیش و اون دم نزدن و خیره بودن رو بگذرونی. برای کندن، برای پذیرا شدن لازمه. هر سکوت و خیرگی و تو رفتنی نیست که آخه. شما صورت خسرو شکیبایی رو به یاد بیار. اون طنین آخ گفتن هاشو. آدم دلش می خواد یه لعنت بفرسته به همه ی اینها که آخه چرا؟ چرا انقدر خوبه؟ چرا با دل ما بازی می کنه؟ چرا مجبورمون می کنه جلو دیگران بگرییم؟ بابا أنا مسن، أنا پیرمردم...
دلم یک رضا صباحی می خواست، اونجوری که توی سفره خونه ای که اولین دیزی آشنایی رو خوردن زل بزنه به اون قناریها. چشمها، صداها...با خودم گفتم کاش بشه انقدر راحت از چشمهای آدما، از دستهای آدما، از طنین صداهاشون نگذشت. از سیر گذر این احوالات. از سیر گذر این احوالات.