به خدا هیچکی به تاریکی شب تن نمیده
توی کلاس نشسته بودم و به حرفهای استاد گوش میدادم که برای لحظهای هجوم آورد تصویری از گذشتههایی که هیچ خاطرم نبود. هیچ. بغض رو میدیدم که از اون دور دورها داره نزدیک میشه سمتم و مونده بودم تو کلاس ِ چند نفرهمان که هر کداممون میتونستیم به دقت همدیگر رو زیر نظر داشته باشیم چه کار کنم باهاش. تو دلم گفتم چطور ممکن بود که این تصویر، اون دیالوگهای رد و بدل شده میان من و آدمی، اون طرز نشستنی که هرکداممان داشتیم و حتی حالت سرهایمان که من روبرو رو نگاه میکردم و دیگری سرش رو خم کرده بود سمت من و آخرهمهی اینها، اون روزی که این اتفاق افتاده بود، فرود بیاد تو چشمها و مغزم وقتی هیچ تو حال فکر کردن نبودم و تصویر خاطرات رو جلوی چشمم نمیآوردم ؟ خصلت چیزی به اسم پاییز؟ چیزی به نام دانشگاه؟ یا نتیجهی همه خاطره باز بودن من؟ گاهی با خودم میگم چهار سال گذشت؟ چطور باور کنم که چهار سال گذشت؟ اما گذشت. دیگه کم کم داره بیست و چهار سالم میشه.
- ۹۵/۰۷/۱۰
- ۲۲۸ نمایش