تو باور نکن
انگیزه. چه چیزی موجب ایجاد انگیزه میشود؟ چه میشود که در دل آدم انگیزه ایجاد میشود؟ چه چیزی انگیزه را قوی میکند؟ چه چیزی انگیزه را از بین میبرد؟ انگیزه چیست؟ هدف است؟ مسیر است؟ محرّک است؟
وقتی یک عالم انگیزه ایجاد میکنی و نمیرسی بهشان، وقتی یک عالم انگیزه ایجاد میکنی و میرسی بهشان و بعد میبینی خب که چه؟ چه شد؟ من هرچه میکنم انگیزهای ایجاد نمیشود. برای هیچ چیزی. انگیزههای ایجاد شده هم زود تاریخ مصرفشان میگذرد و یک مهر بیخیالی و یک ول کن بابا میخورد رویشان.
وقتی حال نامعلوم آدم هی کش پیدا کند و هی تمام نشود و هی پا به پای آدم، روز و شب و در خلوت و در جلوت و پیاده و سواره و در سکون و در حرکت دنبالش بیاید، دست از سرش بر ندارد چه میشود؟ میشود بغض بیجا و بیهنگام و سرگشتگی. میشود سطور بالا. میشود اینکه یک جایی انگار میرسی اولِ اولش. صفر ِ صفر. اینکه میگی بفرما شروع کن خودت رو بشناس. تو یعنی چی؟ چی بودی؟ چی هستی؟ چی میخوای؟ و خب تو، گم شدی و نمیدونی. کلافهای. بدیش به اینه که بچه نیستی تا ذهنت خالی باشه و راحتتر شروع کنی. قدم برداری. ذهنت و خاطرت انباشته و سنگینه ولی تو انگار نه چیزی میدونی و نه چیزی به خاطر میاری، فقط یک حجم سنگینی اذیتت میکنه. بنجامین باتن وقتی رسیده بود به دوران کودکی چی میگفت؟ همون.
دلم میخواد روبروی خودم بایستم و تو چشمام نگاه سرزنشباری بندازم و بگم : تو باختی. بعد بزنم زیر گریه. با صدای بلند. بپیچم توی خودم و بنشینم و هی بلندتر و بلندتر صدای عجز و لابهام به آسمان برود. نگذارم کسی حتی سرانگشتش بهم بخورد. نگذارم آدمی حتی مخاطب کلمهای قرارم بدهد. ته عجز؟ ته درماندگی؟ به خاک افتادن؟ دستبستگیِ مطلق؟ و بدترینش، ناامیدی؟ به صفرِ صفر که رسیدم، وقتی هیچ چیزی نداشتم برای از دست دادن، ببینم که بله. حالا بلند شو و خودت رو بساز. حالا دست دراز کن. حالا نباز. ولی لامصب هیچی نیست. انگار تکه سنگی که هرچه موج دریا هم سمتش برود، بادی بوزد و سوزی راه بیاندازد، اصلا خودش زور بزند که چیزی بشود، سرجایش مانده و سنگین و سنگینتر میشود. یا شیشهای که ترک خورده و نمیشکند که نمیشکند. نمیترسید از شیشهی ترک خورده؟ نکند ببرد؟ نکند بشکند؟ نه استفادهاش میکنیم و نه دور میاندازیمش. میگذاریمش تا به هر حال باشد. تا ستمان خراب نشود حداقل از لحاظ تعدادی. ولی، صرفا فقط باشد.
فکر میکنم بدون شکستن درست نمیشوم. بدون خورد شدن. بدون بریدن. از بلاتکلیفی ترک خوردگی خستهام. از اینکه نه گریهام نه خنده. و نه حتی بین این دو.
- ۹۵/۰۱/۱۲
- ۳۳۰ نمایش