تو باید از این پله بالا بری
یه ترسی اومده سراغم، ترس از آینده. آیندهای که خیلی مبهمه. که چیزی ازش نمیدونم. آیندهای که انگار یه مه غلیظی نمیذاره هیچ چیزی ازش رو ببینم و قدرت خیالم رو هم حتی گرفته ازم. همیشه این جملهی هیچ وقت نمیدونی چی در انتظارته رو با خودم تکرار میکردم تا به خودم امید و روحیه بدم و حالا، همین جمله من رو میترسونه. انگار چشمهامو بستم و دارم راه میرم و نمیدونم میخورم زمین؟ دست و پام میشکنه؟ زخمی میشم؟ یا که نه، میرسم به کلیدی و چراغی رو روشن میکنم یا حتی میرسم به خود مقصد؟ فکر نمیکردم مبهم بودن آینده، اینکه اصلا نمیدونی چی میخواد بشه انقدر ترسناک میتونه باشه.
حالا کاش فقط ترس بود. این روزها، هر روز چندتا حس مختلف میان سراغم. یک لحظه پر واهمهم. چند ساعت بعد و در حال انجام دادن کاری لبخند میزنم به اینکه بالاخره تموم میشن. بالاخره تهش اینجوری نمیمونه. زیر لب زمزمه میکنم دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور. قلبم مطمئنه و از این اطمینان حالم خوبه. چند ساعت بعد اضطراب میاد سراغم. اضطراب اتفاقهای مختلف راجع به آدمهای مختلف زندگیم. بعد یک لحظه غرغر میاد تو فکرم و با خودم میگم چرا همیشه خوشیها کوتاه بود و درد و غمها طولانی و کشدار؟ اونوقت آلارم ذهنم یا همون نفس سرزنشگر بیدار میشه و میگه واصبر صبرا جمیلا. حال غریبیه. یک لحظه همه چیز میریزه تو این قلبم، تو این ذهنم، تو این چشمام و فکر میکنم خدایا! من طاقت میارم تا تهش؟ بغضم میگیره و بلند میشم میام اینور، بعد چند ثانیه بغضه میره سر جای اولش و بلند میشم میرم اونور و مشغول کار و حرف و انگار خالیِ خالیام و خبری نیست و داریم زندگیمون رو میکنیم... آخر سر هم معمای این چندوقته میاد تو ذهنم که یعنی میدونه؟ به روش نمیاره؟ یا واقعن نمیدونه؟
- ۹۵/۰۵/۰۱
- ۲۵۱ نمایش