جان
يكشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۲۶ ق.ظ
مثل گوسفندی که قبلِ سر بریدن، اندکی آب میدهندش... مثل همون آب بود. خود خدا بود که آب رو جرعه جرعه دهانم میریخت. روز آخری. و بعد، سر بریده شد. خونها آمد. خونها...
تجربهای غریب بود در عین انتظاری طولانی برای رخ دادنش. اما توأمانیِ رفع عطش و ذبح شدگی ... نبود. توی تصوراتم نبود و شاید همین، مردم نکرده بود به قدر کافی. که با دوباره کشیده شدن تیزیِ چاقو بر نفسم، پخشِ زمین شدم.
َ
دوستم داشتی که ازم ناامید نشدی آن روزهایی که بعدها فکر میکردم کاش بزرگتر بودم برایش. که رساندیام به مرحلههای بعد و این روزها که فکر میکنم شاید هم لازم بود کوچکی من در برابرشان. دوستت دارم.
- ۹۴/۱۱/۱۸
- ۲۱۵ نمایش