جان من است درد
اولش میشود به سرطان فحش داد. یقهاش رو گرفت و داد زد و همونطور که خودمون رو خالی میکنیم گریهمون در بیاد و صدامون آهستهتر بشه و لجمون بگیره که اه. چرا گریهام گرفت. چرا از خودم ضعف نشون دادم. شاید اینطوری نه. به این شدت نه. ولی همین کار رو به نوعی من هم انجام دادم و همونجا گریهام سرازیر میشد. اما فایده نداره. اون دوست داره. خوشش میاد. خوشش هم نیاد یه بیتفاوت واقعیه. حالا هم گاهی که خسته میشم، بدنم درد میگیره و چشمام نایی براشون باقی نمیمونه و سرم به مرز ترکیدن میرسه، یاد سرطان میافتم و میگم لعنت بهت. اما چه فایده. باید پذیرفت. عادت کرد بهش. و حتی از یاد بردتش. بابا روزی برای کسی تعریف میکرد و میگفت همون موقع که حالم خوب میشه ، دوباره باید برم (با خنده) صفاسیتی. بله. اسمش رو میشه گذاشت مهمان ناخوانده. میشه گذاشت دوستی که ما رو متوجه خودمون میکنه. به دورههای شیمی درمانی میشه گفت صفاسیتی. و خیلی اسمهای دیگه.
فردی رو پیدا کردهم که نه ساله که همچنین دوستی داره. از میون همه آدمهایی که مدام در حال نشون دادن عکسهای خوشحالی و خوشبختیشون هستن تنها عکسها و متنهای همین آدم رو باور میکنم. آمها دم از خوشحالی و خوشبختی میزنن و خیلی قشنگ راههای مبارزه با غم و ناخوشی و درد رو تجویز میکنن و کافیه سیرشون رو دنبال کنی و ببینی تا تقی به توقی میخورد چه مرگشان میشود. اما این زن، تا منتهای دردها رو کشیده. تا منتهای سختجانیها رو تحمل کرده. از دست دادنها و از دست رفتنها رو دیده. زودگذریها و دل نبستنها رو به چشم دیده و وارد قلبش کرده. حالا که پس از سومین بار عود بیماری، تا ته ناامیدی و رنجوری و فرتوتی رفته و معجزهوار برگشته و مینویسه، از لمس روزها و لحظهها و خوشیها و خاطرات و هدیههای خدا، بیشتر از همه باورش میکنم. بیشتر از همه به عمق جانم میشینه خوشیهاش. حتی همین روزهایی که دوباره درد سراغش اومده، که دوباره سیتی اسکنها و تومور مارکرها چیزهای خوبی نشون نمیدن، این میزان از درک و شناخت و امیدواری و روشندلی به هیجانم میاندازه. گرچه به قول خودش، هربار عود کردن و مواجه شدن در برابرش حتی سختتر از بار اوله چون تو این بار تماما آگاهی به روندش و میدونی با چه چیزهایی قراره مواجه بشی. ولی قوی بودنش رو دوست دارم. دل نبستنهایش رو دوست دارم. انرژیاش رو دوست دارم.
- ۹۵/۰۸/۱۲
- ۲۴۹ نمایش