خاموشی
یک عادتی دارم. وقتی موضوعی ذهنم رو به خودش، از این جهت که ناراحتم کنه یا حالت غصهای به سراغم بیاره، مشغول میکنه، میرم عکسهای قدیمیترم رو نگاه میکنم. عکسهای 20 سالگی مثلا. و از اون به بعد. یا قبلتر. نمیدونم دنبال چی می گردم. چی میخوام پیدا کنم توی اون چهرهای که متعلق به چند سال قبله. توی اون چشمها. رنگ و آب پوست و لاغری و چاقی چهره. انگار دنبال سیر خودم توی عکسها میگردم. مثل اینکه برق نگاهی وجود داشته و حالا از بین رفته. و اون وقت به خودم نهیب بزنم که اون موقع هم خیلی چیزها سر جایش نبود ولی برقی وجود داشت. یا از طرف دیگه بالعکس، به خودم یادآوری کنم همیشه بدبختی و رنج و نرسیدن بوده. که به خودم بگم ببین چه روزهایی داشتی، بود، گذشت. با هدف نتیجهگیری از چیزی میرم سراغشون اما داستان کمکم محو میشه. کمکم تمرکزی روش باقی نمیمونه. کمکم اصلا فراموشم میشه چرا اومدم سراغ عکسها. انگار میخواستهم یک سوگواری انجام بدم و اونطور که دلم خواسته بوده پیش نرفته. همونطور که خانم ب میگه. کاری که ذهنم وقتی با مسئلهی ناراحت کنندهای روبرو میشم عادت به انجامش پیدا کرده و باید سعی کنم این مدل همیشگی رو تغییر بدم. این مدل به درد نخور زیر و رو کشیدن گذشتهها.
- ۹۸/۰۸/۱۱
- ۱۷۹ نمایش