خوش همی خند
یک روزی هم برای اولین بار با بابا تنهایی زدیم به جاده. همان روزی که از پیچکهای باغچک عکس گرفتم. همان روز صبحی که از اتوبان صدر از ابتدا تا به انتهایش را رفتیم تا کم کمک نزدیک شویم به جاده. همان روزی که جاده خلوت بود و چه دوست داشتم مسیرمان نه از هراز، که از جادهی چالوس میبود بسکه دلم تنگش شده بود. همان روز که دماوند در میان حلقهی سفیدش میدرخشید. به قول جناب بهار آن کمربند سفید و بابا زاویهی عکسها را پیشنهاد میداد. همان روز که وقتی به آمل رسیدیم راه جاده فریدونکنار را گم کردیم و دو سه دوری اضافه طی کردیم تا گوشیهایمان زنگ بخورد که کجا ماندهایم. ماشین بابا هنوز ضبط نوار کاستی دارد. نوار کاستهای محبوب باقی ماندهی در دسترسش چندتاییست که بعضیاش را توی داشبورد ماشین گذاشته. از ضبط موسیقیهای جامهای جهانی فوتبال تا فرهاد. فرهاد مخصوص جادههاست و همینطور که گردنهها را طی میکند میخواند. شاید دلش میخواست آنقدر بلند بخواند که رویش نمیشد. ولی تک تکشان را می خواند. شاید بلندتر از همیشه و آرامتر از اونچه که دلش میخواست.
تنها بودیم و شاید همونطور که توی دلم زمزمهای بود که نمیدونی بابا، آخ تو چه چیزهایی نمیدونی، بابا هم توی دلش زمزمهای بوده که نمیدونی ریحانه، آخ که تو چه چیزهایی در انتظارته و خبر نداری. میفهمیاش؟ بد میفهمیاش؟ فرار میکنی؟ پذیرایش میشوی؟ میجنگی؟ کمک میخواهی؟
تو، نگرانی و کاش که نبودی. کاش بیشتر دلت قرص میماند. کاش بیشتر مراقب خودت بودی و دست دراز کردهمان را میگرفتی.
- ۹۴/۱۱/۰۸
- ۲۳۹ نمایش