دور
یاد شبی افتاده بودم که دنبال نور میگشتم توی خیابانها. ترسیده بودم و توی غروب وصل شده به تاریکی اذان جمعه همهجا تاریک بود و بی هیچ رفت و آمد آدمی. شاید حتی وجود آدمها بیشتر میترسوندتم. دنبال نور مغازهها میگشتم. نور خانهها. تا آروم بشم. تا احساس امنیت کنم. تا به سمتش سریعتر قدم بردارم. یادم افتاده بود به جملهی الله نور السموات و الارض. احساس میکردم حالا میفهمم یعنی چی. این نور یعنی چی. یاد اون شب افتاده بودم وقتی توی این گرمای کشندهی هوا پناه برده بودم به دوش آب گرم. انقدر تنم احساس ناامنی و بیپناهی کرده بود که فقط تحمل آب گرم رو داشت. تا آرومم کند. تا احساسی از امنیت و آسوده خاطری وارد تن و جانم کند بسکه فکر میکردم سردم و بی امنیت. بسکه میدیدم گرمابخشی نیست. و بعد دوباره یاد چیزی افتادم. یاد همان بیآرتی زمستان 92. که کنار بخاریاش نشسته بودم و توی آنهمه سکوت و سرما و تلخی یک باره به خودم آمدم و دیدم چقدر گرما از من دور بوده. چقدر روزها گذشته و من هیچ تا عمق وجودم گرم نشده بودم. چقدر تنها شده بودم.
از فصل تابستان بیزارم. اما اعتقاد دارم به نور. به گرما. به روشنایی.
- ۹۶/۰۴/۱۷
- ۱۵۸ نمایش