روز و شب
دچار اون حالتی شدم که هرکسی حالم رو بپرسه، نمیدونم باید چی جواب بدم. گاهی دلم نمیخواد کسی حالم رو بپرسه. حوصلهی گفتن اینکه خوب هستمِ الکی رو ندارم. چون خوب نیستم. حوصله گفتن اینکه نه، خوب نیستم هم. چون بد نیستم، حوصلهی توضیح ندارم و حوصلهی شنیدن هم. (و البته آدم بیحوصلهای هم نیستم) شایدم بهترین جوابش تو زبان ما میشه بد نیستم؟ که یعنی خوب نیستم ولی بدم نیستم؟
همون وقتهاست که اسیری و راه فرار و پیچوندنی نداری و نمیتونی از خودت جدا بشی؟ حتی نمیتونی خودت رو بگیری جلو چشمت و نگاهش کنی؟ باید از درون به درونت نگاه کنی و خودت رو از ناصافی و زنگار و گم شدنها پاک کنی. وقتی روزها پیچیدهتر از اون روزهاییه که به میون زمین و آسمون بودن میگذشت.
باید گذاشت تا بگذره؟ فکر نکنم. یه جور آمیختگی گذاشتن و نگذاشتن. نگذاشتن از جهتی که اینجور بگذره. گذشتن از جهتی که اونقدری بهش فکر نکن تا دست و پات بستهتر شه.
- ۹۴/۱۲/۱۲
- ۲۴۹ نمایش