مشکل توان بریدن
کیفیت رفاقتش، توصیفات موشکافانهاش، عمق درد و دلهایش، قوتِ بودنهایش و دلِ خالی از نبودنش، دستهای محکماش، گریه هایش از قبولیام، نوشتههای بینظیرش، شور و اشتیاق کودکانه و همه بزرگ بودن و متعالی شدنهای روز به روزش، ترازوی میزانی از رفاقت بودند که قرار نیست هیچ کجای دیگر و با آدم دیگری تجربه شوند. زخمه ایست که توی دلم همیشه میماند. زخمهای از گذاشتن و رفتن. گذاشتن و رفتن خودم. بی آنکه روزی به رویش بیاورم، مدتها پیش از من، گذاشته بود و رفته بود. روح که برود، از جسم چه ارزشی باقی میماند؟ روح رفاقت او هم سمت دیگهای قدم برداشته بود و هر دمیدن نفسی تازه، بیفایده بود. نفسها انگار که حُرمی نداشتند. یا که به عمقی که باید، نمیرسیدند.
توی دلم درد رفتن را نگه داشته ام. درد رفتنش، رفتنم. رفتنی که بیانصافانه به نام من ثبت شد. و، روزهایی که نیامدند برای ما و پا پس کشیدند.