فتادم به راهی که پایان ندارد
اولین واکنشم در برابرش، یک پیاده روی طولانی بود. خیلی طولانی. از تمام کوچه ها و خیابان های خلوت. خیابان هایی که امن و امان بودند و سوت و کور از حضور آدم ها. نه مثل آدم های سرگشته آروم راه می رفتم و نه بغض و اشکی بود. اتفاقا انگار که دنبالم کرده باشند، سریع راه می رفتم. اونقدر سریع که شاید فاصله ای تا دویدن نبود. هندزفری توی گوش هایم بود و هرازگاهی آهنگ ها رو عوض می کردم. با خودم تکرار می کردم من پای قرارم هستم. تسلیمم. نه گله ای دارم و نه شکایتی. یک لحظه شک ندارم نسبت به اینکه بهترینی بوده که باید برایم اتفاق می افتاده. حتی حوصله یاد اوردن یکسری اتفاقات رو هم ندارم. حوصله ی نشدن هایی که قبل ها اتفاق افتاده و اذیتم کرده بودند. رو کردم بهشان و گفتم به چه دردم می خورید؟ جز بی رحمی چی دارید؟ جز اذیت و آزار چی دارید؟ تجربه؟ ولم کنید با این اسمی که روی خودتون گذاشتین و به خودتون اجازه می دین با این بهانه وارد ذهنم بشین و تصویرهایم رو خراب کنید. دیگه حوصله ی شما رو هم ندارم تا دورم کنید از خیلی چیزها و بعد، بغض های الکی و مسخره ی هزاربار تکرار شده ام در برابرتون دوباره روی صحنه بیان. من از این بازی و تکرار خسته شدم که به وقت نشدن ها، سوء استفاده می کنید تا بچپید توی مغزم. خداحافظ. تمام شدید و همه درسی که باید ازتون می گرفتم، گرفتم و کاری باهاتون ندارم.
فعلا حضورم خیلی مهم تره تا نبودنم. اوکی. گرفتم خدا. هستم و ادامه می دم تا اونجا که بتونم.
- ۹۴/۰۶/۱۰
- ۳۶۴ نمایش