نشان
اولش یکی بود. یک خط محو. وسط درس خواندن بودم که فکر کردم چیزی روی لایهی بیرونی چشمم چسبیده و مدام با دستم چشمهایم رو میمالیدم تا بلکه بیرون بیاید. چندوقتی بود که زیادی با چشمهایم ور رفته بودم و حدس میزدم شاید برای همان خطِ چشم مذکور باشد که توسطش پدر چشمم رو دراوردهام. اما بیرون نیامد. خوندن صفحههای سفید و خطوط مشکی و حرکت چشمها اذیتم میکردند. مدام خط محو سیاهی همراهشون حرکت میکرد. مربوط به چیزی خارجی نبود. چیزی از داخل چشمم بود. امونم رو بریده بود. سعی میکردم از داخل چشمم نگاهش کنم و وقتی میدیدمش زود در میرفت و تمام میشد. رفتم پیش دکتر. دکتری گفت احتمالا ذهنیه. فشاری اومده و البته که دکتر خودت باید اظهار نظر کنه در نهایت. دکتر خودم هم گفت درد بیدرمان است. ممکن است این جرمِ محو مانند برود جای دیگری بچسبد بعد از مدتی و شاید هم نرود و همین قسمت بماند. مشکلی و خطری ندارد و پیش میآید. من هم گفتم باشد و بیرون آمدم. قرار بود تا عادت کنم بهش. تا هی حواسم سمتش نرود و تمرکزم رو از دست ندهم. اما تا چندوقتی نشد. مخصوصا زمانی که به جای روشنی مثل دیوار سفید یا مکان پرنوری نگاه میکردم بیشتر و پررنگتر خودش رو نشون میداد. گاهی شده بود سرگرمیام که بنشینم و زل بزنم به دیوار و رد خط محو را بگیرم و یکجور بازی راه بیاندازم. چشمهایم رو بچرخانم و از درون چشم به تودهی چسبیدهی داخلش نگاه کنم. گاهی از آینه نگاه میکردم تا بلکه شاید اثری در ظاهر هم معلوم باشد. اما نه. هیچ اثری نیافتم. یک روزی ور مازوخیستیام گل کرد و کردمش نشانهی یک درد مشخص. یادگار یک درد که هر وقت به چشمم آمد یادش بیافتم و گاهی زخم بخورم و گاهی چیزیم نشود. گاهی یادآوریاش دلخستهام کند و گاهی مثل آدم عاقل و بالغ یادش کنم. مدتی توجهم نسبت بهش کمتر شد. وجود داشت ولی من حواسم سمتش نبود. نمیدیدمش. عادت کرده بودم. بعد مدتی متوجه شدم دارم دوباره اذیت میشم. خط محو، دو تا شده بود. نورٌ علی نور. دومی کوچکتر و زیرکتر و چست و چابک تر. بیشتر تلاش کردم تا بالاخره موفق شدم موقع نگاه کردن، چشمهایم رو جوری متمرکز کنم تا ببینمش. از خط محو اولی انگاری شاخه زده بود و تا چشمم میتونست ردش رو بگیره فرار میکرد به سمت ناکجایی و محو میشد. باز داستان به همون قرار. مهمان چشمهایم بودند. امونم رو بریدند. گه گاه صبر و قرارم رو گرفتند که با هر حرکت چشمی دو خط بینشان همه جا به سمت و سویی همراهند. تحمل کردم. یاد درد افتادم. عادت کردم. حضورشون به چشمم نمیآمد گاهی. باز هم گذشت. حالا چند روزی است از وقتی که نور زیادی توی چشمهایم خورد و دقت کردم تا ردشان رو بگیرم گذشته و دیدهام که سه تا شدهاند. همینجور نشسته بودم که گفتم من چندوقت است که میخواهم بروم دکتر چشمپزشک و نمیشود و اضافه شده به سیاههی دکترهایی که باید بروم. سه تا خط محو! برگشت و گفت هر دم از این باغ بری میرسد. (بمیرم. حق دارد. هر روز یک مرضی بیرون میزند و بالاخره یکجایی لو میرود.)راستیتش دیگه یادم نمیاد دکتر دقیقا بهم چی گفته بود. نشستهام و با خودم میگویم فرض کن از عوارض عمل چشمهایت بوده. فرض کن از فشار ذهنی شدید بوده. فرض کن درد بیدرمان است. فرض کن تا چندوقت دیگر چشم راستت پر از خطهای محو به هم پیچیده میشود و از لابهلای کلافِ پیچیده در هم باید نگاه کنی و دکتر همچنان میگوید من که چیزی در داخل کرهی چشمت نمی بینم و خیلی اوضاعش مرتبه و این خطوط فراوان هم اگر وجود دارن کاملن طبیعیست. تو، خودت باید جور دیگر ببینی. چشمها رو اصلا باید شست. سیاهیها را باید کنار زد و اینها. چشم دل باز کن تا جان بینی. فقط کاش، دیوانگی نکنم. هرکدامشان رو نشانهی زخمی نکنم. از جانم برندارمشان بیاورم جلوی چشمم .
- ۹۴/۰۹/۱۹
- ۲۷۴ نمایش