وین راه بینهایت
گاهی آدمی یادش نمیآید که از چه زمانی بلندش کردهاند و دواندنش. فقط یادش میآید خیلی وقت است که دارد میدود. که نتوانسته دمی بایستد و نفسی تازه کند و هر بار تا تمنایی توی دلش برای نشستن و قرار گرفتن پیش آمده، که گمان کرده کم کم این التهاب هم میخوابد، موج بعدی از راه رسیده و دویدن رو آغاز کرده. آغاز که نه، ادامه داده. حالا شاید پیچیده باشد به خیابان دیگری، کوچهی دیگری، مسیر دیگری. یا مستقیم ادامه داده باشد. فقط یک جایی وسط دویدنهایش میرسد به اینکه بترسد. بترسد از انباشته شدن همه دفعاتی که میخواست بنشیند و نتوانسته بود. که گلویی تازه نکرده بود. ضربان قلبش رو متعادل نکرده بود. نفسی تازه به ریههایش نرسانده بود و جانی دوباره به خودش نبخشیده بود. انقدر بترسد و همچنان بدود که اگر روزی رسید به ته مسیر دویدن، که دیگر نیازی به دویدن نبود و خط پایان رو رد کرد و توانست که چند صباحی بیافتد و بنشیند، بترسد که نکند چیزی اشتباه است. چیزی سر جایش نیست. کاری نباید میکرده و مرتکب شده و حالا عذابش، نه دویدن که نشستن است.
- ۹۵/۰۵/۱۲
- ۱۷۹ نمایش