پماد سالیسیلات
شدهام مثل مادرهایی که بچهای به دنیا میآورند و بعد با چه شادمانی دنبال میکنند بزرگ شدن پارهی تنشان را. ذوق میکنند از اولین بهاری که واردش میشود. از اولین برفی که میبیند. از اولین دندانی که در میآورد. به انتظار تک تک ماه هایی که میگذرد هستند و خوشحالند که حالا بچه، یک ماهش شد، دوماهش، سه ماهش، چهار ماهش و ... تولد یک سالگیاش میشود شیرینترین تولد. اولین کلمهای که حرف میزند. خندهای که میکند و دلشان میرود. از دردش و حال بدش دست پاچه میشوند و مضطرب و نگران. شدهام مثل مادری که به شوق نشسته است و منتظر است تا ببیند چه چیزهایی را با هم تجربه میکنند در کنار هم. یادم میآید اواخر بهار که بابا مرخص شد ، از بلوار برمیگشتیم خانه و در نهایتِ سبزی و طراوتش بود خیابان. چه ذوقی توی دلم داشتم که باز هم این بلوار دوست داشتنیِ من رو دید. و بعد از اون همیشه تکرار شد این ذوق. ذوق شنیدن دوبارهی اذان موذن زاده و ذوق نشستن کنار سفرهی افطار هرچند روی مبل و دراز کشیده، ذوق دیدن برف و ذوق تولدش که بود و تولدم که حضور داشت. خیابانهایی که دوباره میدید. حتی ذوق دیدن مسابقات فوتبالی که همیشه عاشقش بود و ذوق دیدن المپیک و هیجاناتمون. ذوق شنیدن دوبارهی یک موسیقی و یک تسبیحی که دستش بگیرد. ذوق خندیدنش و خاطره تعریف کردنش و خیلی چیزهای دیگر. خوشحال بودم که حتی شده یک بار دیگه هم تجربهشان کرد. حالا هم نشستهام منتظر و ذوق دارم که بهار بیاید و بابا هم باشد. باز هم برای سفرهی هفتسین وسواس به خرج دهد و باز هم از لای قرآن عیدی بدهد و میدونم که لحظهی تحویل سال گریهاش میگیرد و دلش تموم شدن این پروسهی ادامه دار را میخواهد و همون لحظه دلم زخم میخورد که آخ.
شبی که بعد از مدتها دوری و کج راهی بازت کردم، خطابم کردی: و هرکه از شما مطیع فرمان خدا و رسول باشد و نیکوکار شود، پاداشش را دوبار عطا کنیم و برای او روزی بسیار نیکو مهیا سازیم.
- ۹۵/۱۲/۰۵
- ۲۲۲ نمایش