چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم
عصری داشتم با خودم فکر میکردم چرا رابطه با بعضیها انقدر میتونه آدم رو بیازاره. از هرچیزیشون. از دوریشون، از نزدیک بودن بهشون، از واکنش نشون دادنشون به مسائلت و واکنش نشون ندادنشون به مسائلت، از درد و دل کردن و نکردن باهاشون. بیقراری از نبودشون و اشتیاق آزاردهنده به حضورشون و از بودنشون که زخمت میزنه. حتی پیام دادن و ندادنشون. چی تو خودشون دارن که انقدر آزار دهنده میشه برای یک آدمی تو زندگیشون؟ به جوابی هم نه فکر کردم نه رسیدم. بسکه ذهنم متمرکز چیزی نمیشه.
پ.ن : یادمه پارسال دلم میخواست درس بخونم، حالا هرکجا. هر شهر. هر گرایش. با شروع مهر شوق خوندن داشتم و دلتنگ بودم از وقفهای که بعد 16 سال تداوم به وجود اومده بود. اون وقت امسال با شروع دانشگاه و قبولی تو کنکور، زار زار گریه کردم از انتخاب رشتهی نادرستم تو روزهایی که خیلی سخت میگذشت و نتیجتا حالا، بیشتر از توان و وقت این روزهایم باید بنشینم به درس و تحقیق و پژوهش. اما مدام تهش به خودم میگفتم تو هیچی نمیدونی. مطمئن باش خیری درش بوده و وقتی بری تو دلش شرایطتم باهاش هماهنگ میشه و اون وقت میخندی به گریههات. انشالله!
- ۹۵/۰۶/۱۷
- ۲۴۴ نمایش