کاش این ماجرا به سر بیاید
انتظار که زیاد طول بکشه، گاهی همه انرژیتو دیگه گذاشتی به پای دووم اوردن تو روزهای انتظار، به پای خسته نشدن، به پای ادامه دادن، به پای تقویت کردن امید. اون وقت ترسی میاد سراغت جدا از اینکه نتیجهی انتظار چی میشه، اینکه تو نایی داری برای مواجه شدن با زمانی که انتظار به سر میرسه؟ که تازه تکلیفت مشخص میشه و انگار که همه چی از اول قراره شروع بشه؟
خستهایم، خیلی خسته، خستهی بیثمری که بین زمین و آسمون موندیم. تو انتظار موندیم. اینکه همه چی کند میگذره. اینکه انقدر طول میکشه، انقدر مراحل مختلف داره و با اینهمه دوندگی و گاهی فرو خوردن بغض و گاهی بی مهابا فروریختن اشک تو لحظاتی که فکر میکنی دیگه خیلی خستهای، دیگه همه چیت زیادی ریخته به هم، به اون لحظاتی نزدیک شدی که قراره هرچی دعا کنی و تلاش، بدتر بشه اوضاع و فکر میکنی به همه مشابهاتش تو گذشته و اینکه اونا هم تموم شدن موقعی که فکر میکردی تمومی ندارن، وقتی استرس کارای دیگه رو داری که این وسط پادرهوا افتادن و هی داره نزدیک میشه به موعد مقررش که باید انجام بشه، وقتی نگرانی که نکنه کسی این وسط کم بیاره... نمیدونم... سررشتهی کلام از دستم در رفت.
هر سه باری که از جنوب برگشتم، بلافاصله درگیر روزای سخت شدم. یه بارشو باختم. اما این بار دلم نمیخواد ببازم. فقط کاش، با زخم تموم نشه این روزا. با ته نشین شدن تیرگیِ روزها ته مغز آدم. گرچه، اتفاقا میافتن. به ما هم نگاه نمیکنن.
- ۹۵/۰۳/۰۹
- ۲۶۸ نمایش
می فهمم..