یا دل مده یا ترک سر کن
کاش میشد درد رو انتقال داد. کاش میشد یک دوره عوارض داروهای تو رو تزریق میکردن به جان من. اون وقت هر دوره که میرفتی نگران شروع دردها نبودی. شروع بیحالیها و سرگیجهها. قفسهی سینهی من، گردن من، گلوی من، پشت سر من درد میکرد. اوضاع معدهی من به هم میریخت. اشتهای من کم میشد. اعصاب من به هم میریخت. من نمیدونم که تو به خاطر ما نشون نمیدی که نا امیدی یا با تمام وجود خودته که امیدواری. خودت میدونی داستان از چه قراره و ما هیچ وقت با هم راجع بهش صحبت نکردیم و اسمی هم نیاوردیم. اما تو نشون دادی که قوی هستی با همه گاهی کم آوردنها و اظهار خسته شدنها. همه فکر میکنند من تنهایی قویام. اما تحملِ تو و توکل تو کم سهمی نداشتهند در قوی نگه داشتن من. با دکترت که حرف میزنم، با خاله که حرف میزنم به چشمشون میاد کاملا امیدواریِ تو. دکترت دلش نمیخواد روحیهی تو رو به هم بزنه. دلش نمیخواد خبرهای بد رو به تو بده و من رو یک تنه مواجه میکنند با خبرهای بد. انقدر که گاهی سر میشم و هیچیم نمیشه. انقدر که خاله بغض میکنه و من با لبخندم اطمینان میدم بهش. اما کمر درد دوبارهی تو ، دلم رو ریخت. تنم رو به لرزه درآورد. یاد اون روز لعنتی اردیبهشتی افتادم که بردیمت اورژانس و همه رو فرستادم خونه و شب ، وقتی تنها تو سنگفرشهای سیتیر برمیگشتم خونه، گریه میکردم. یاد طعم زهرآلود اون روزها افتادم. نه. من را این گمان نبود. گمان به سختجانی نبود. گمان به درد تو نبود. گمان به آشنایی و دوست داشتن آدمهای مبتلا نبود. گمان به فهمیدن بیش از اندازه دوست داشتنت نبود. گمان به تبدیل شدنش به خانهی دوم ما نبود. گمان به این اندازه از امیدواری نبود. گمان به این همه لرز نبود. گمان به این همه بزرگ شدن نبود. گمان به این همه رنجیدن نبود. به این همه مچاله شدن. به این همه ایستادن. به این همه تنهایی. به این همه نعرهی دلخراش. به این همه کج راهیِ من. یک روزی نوشتم که همراهت توی جاده با خودم فکر میکردم که آخ بابا تو چه چیزهایی نمیدونی و میدونستم که تو هم توی دلت میگی آخ ریحانه نمیدونی که چه چیزهایی در انتظارته. چطور مواجه میشی در برابرشون؟ بابا. با همهی اینها، قلب من درد داره. با همهی اینها، گاهی دوست داشتم هنوز فرصت شکستن جلوی رویت رو داشتم تا تو پناهم باشی. تا دردم رو به جون بخری و من نترسم. اما کاش درک کنی که همهی این به زعم تو زحمات رو، از عمق وجودم انجام دادم و بهت گفتم که آدم بچه بزرگ میکنه تا یه روزی دستشو بگیره. گفتم که خوشحالم و افتخار میکنم که این مسئله نصیب من شد و نه کس دیگه ای. خانم ب امروز گفت آنچه مرا نکشد قویترم میسازد. بنابراین بیماری من یک موهبته از جانب خدا و نه چیز دیگهای. بابا، تو حتی اگه ته همه چیز، بری پیش خدا، قویتر شدی. و نه کشته.
- ۹۵/۱۰/۰۷
- ۲۴۹ نمایش