یه کاری کن
نمیدونم چجوری با طاقتی کاملا طاق شده دارم میگذرونم. دارم میرم جلو. دارم صبح رو شب میکنم و شب رو صبح. دارم توی سکوت میگذرونم چون اولین کلمهای که گفته بشه بغض خفته رو به رخم میکشه. نمیدونم.
حتمن یادت هست که یک بازی راه انداخته بودم زمانی، که وقتی صبرم تموم میشد ازت شکایت میکردم و نشدنها رو به رخت میکشیدم و منتظر بودم تا تو با اتفاقی غیرمنتظره حالم رو بگیری. که بگی ببین چه زود صبرت تموم شد؟ چه کم تحمل و کم طاقت بودی؟ که اشتباه فکر میکردی و اشتباه قضاوت کردی؟ آخرین باری که این بازی رو کردم بیشتر از سه سال پیش بود. اما، بعد اون اتفاق غیرمنتظرهی خوشحال کننده، که خوبیات رو به رخم کشیدی، جوری داستان پیش رفت که دیگه هیچ دلم نخواست این بازی رو تکرار کنم. یا دلم نخواست یا شاید هم بزرگتر شده بودم و طاقتم بیشتر و نگاهم عمیقتر به تو. اما این روزها یاد اون بازی افتادم ... اینکه میخوام بهت بگم من نمیدونم اگه این طاقت طاق شده ادامه پیدا کنه چی میشه. خودت یه کاری کن.
- ۹۶/۰۲/۲۳
- ۱۸۹ نمایش