It doesn't really care about us
توی این ده ماه، کم نبودن چیزهایی که نوشتم و موندن تو پیش نویسهای اینجا. الان انگاری که سنگینی کنه بودنشون دلم میخواد همون جور نصفه و نیمه و همون جور اصلاح نشده و شاید خوب و شاید بد و ضعیف و تکراری و مسخره و هرچی که هستن پستشون کنم. یه پست طولانی میشه. نه برای خوندن کسی. که شاید خونده شدنش حتی اذیتم کنه. برای سبک شدن خودم.
و اینکه این 95 هم تموم شد وقتی خیلی وقتها فکر میکردیم تمومی نداره. نمیدونم مهم تموم شدنشه و اینکه زندگی میگه ببینید! میگذره و شما نمیگذرید. یا تاثیراتی که از خودش بر جا گذاشت. یا هر دوش. احتمالا مهم تحاسبوا قبل ان تحاسبویه همیشگیه. دیروز بود که از آخرین چیزهایی که فهمیدم این بود که کم کم داره حالم به هم میخوره از این طرز مواجههام با خاطرات و دلم خواست که کاش از این نوع مواجهه با بعضی خاطرات خلاص شم و بعد همونطور توی بی آر تی با خودم فکر میکردم که البته تنها فقط به نوع برخورد نیست. اون اذیت شدنه، اون بغضه، اون حسرته از یک چیزایی میاد که یک سریش دست من نبوده و یک سریش دست من بوده و هست و امیدوارم که بتونم نهایتا بهبود ببخشم بهشون. فقط این آخر سالی، امیدوارم که کم نیاورده باشم در برابر 95 و بگم که بله خب. ما هم یک چیزایی یاد گرفتیم بالاخره توی این 23،4 ساله.
.....................................
27 اردیبهشت
با خودم میگفتم گاهی به آدمها اجازه بدهید قوی نباشند. انتظار نداشته باشید. دستور ندهید. دلم نمیخواست ازم این انتظار وجود داشته باشه. صبحش از ترس و لرز بیخواب شده بودم. شب قبلش، مامان و فاطمه رو که فرستادم خونه و خودم موندم بالای سرش و بستریاش کردم، توی راه برگشت ، نشسته بودم سوار آژانس و توی تاریکی سی تیر سنگ فرش شده و نوفل لوشاتو گریه میکردم. قبلترش روبروی نگهبان نشسته بودم و بغض خفهام کرده بود. قبلترش توی نمایشگاه روی میز سرم رو گذاشته بودم و گریه کرده بودم. اما از همین صبح بیخواب شده باز بست خودم رو محکم نگه داشتهم. به روی خودم نیاوردهم. انرژی دادهم. دیدهمش و نترکیدهم جلوی رویش. حالا دلم خواسته جلوی رویش محکم بگم قوی باش. دوباره پاشو. دوباره راه برو. حرف بزن. سرفه نکن. بیجون نباش. پوست به استخوان رسیده نباش. بذار این مرگ لعنتی که چسبیده ب سقف ذهنم از تو دور بشه.
11 تیر
پانسمان لولهی قفسهی سینهاش رو باز میکنم و میترسم. اما فرض میکنم هیچی نیست. تمام اطراف و داخل سوراخ رو پماد میمالم و لباسش رو در میارم و در حموم رو باز میکنم و وسایلش رو میچینم و آمادهاش میکنم برود حموم. دیروزش مرضیه اومده و موهاش رو کوتاه کرده و خوشحال شده. بعد گفت اگه همینام نریزه و کچل نشم. گفتیم غصه نداره. اگرم همهش ریخت دوباره درمیاد اون موقعی که خوب شدی و تموم شده دورههای شیمی درمانی. از روز اولی که اومده خونه نگرانه. نگران همه دورههایی که باید بلند بشه بره سه روز بیمارستان. حمومش که تموم شد و اومد بیرون، رفتم داخل و اولین کپهی موهایش رو دیدم که ریخته. وجود پر فکر و خیالش نمیزاره شبها درست بخوابه. خوابش مثل پر کاه. دستم رو میذارم روی پیشونیش و دستاشو میگیرم. پاهاشو میگیرم. هی میگیرم. هی میگیرم . به بهانهی سنجیدن تبش. میدونه گرمای دستاش آتیشیه به جونم؟ بعد دماسنج رو میذارم زیر زبونش و منتظر میمونم. میگه خونریزی دارم. میتونی پانسمانش کنی؟ ببخشید. اگه زحمتت نیست. میگم این چه حرفیه. روتو برگردون. خجالت نکش. میگم باید بهت آمپول بزنم. برای اولین بار تو عمرم. نترسی. یاد گرفتم از پرستار بخش. مثل زدن انسولین میمونه. میگه انسولینه؟ میگم نه. برای بازسازی گلبولهای سفیدته. میگم حوصلهت سر رفته؟ تسبیحتو بدم دستت. میگه آره. آره بده. خوب شد گفتی. میگم نوک انگشتات هنوز حس نداره؟ هنوزم گز گز میکنه؟ میگم حالت تهوع نداری؟ اسهال؟ یبوست؟ ورم کردگی؟ زبونت زخم نشده؟ دهنت خشک نیست؟ میگه نه هیچ کدوم. فقط دستام حس نداره. دراز میکشه. قفسهی سینهش میزنه بیرون و شکمش انگاری میافته تو یه گودال.
23 تیر
اوایل، مثل بچههای کوچیک میگفتم من بابامو میخوام. من بابامو میخوام. من بابا رو کنار سفره افطارمون میخوام. من بابا رو در حالیکه سفرهمون رو کامل میکرد میمخوام. من بابا رو میخوام تا بشینیم فوتبال ببینیم با هم. من بابا رو میخوام تا با هم موسیقی گوش بدیم. من بابا رو میخوام تا صدای الله اکبر گفتن نمازهاشو بشنوم. من بابا رو میخوام تا بوش توی خونمون بپیچه. اما از بوی عطر باقی موندهش روی بالش طاقت نمیاوردم و سرم رو برمیداشتم. بابامو میخواستم تا ببینه به خاطرش دوباره میرم سنتورمو ادامه میدم و دوباره به آرزوش میرسه. بابامو میخواستم تا با هم بریک کنار دریا تا با هم دوباره بزنیم به جاده... بابامو میخواستم تا دوباره یادم بده همه شرافت داشتن و راستی کردن و نون حلال به دست اوردن رو. بابامو میخواستم تا دوباره وقتتی توی ماشین تنها میشدیم شروع کنه به حرف زدن با من که راهنماییم کنه که نصیحتم کنه که گریه کنه. یاد انزلی و گریههاش آتیشم میزد. بابامو میخواستم تا دوباره بریم مشهد و صحن اسماعیل طلا و بزنه زیر گریه از همه خاطرات بچگیاش و شفایی که به چشم دیده بود. بابامو با خاطره تعریف کردنش میخواستم. خاله پشت تلفن بهم میگفت بابای تو خوشنامه. به هرکی گفتم خاطره خوب ازش ب یاد داره. همه خوش برخوردی هاش. اینا مهمه اینا سرمایس و میگفت و من آتیش میگرفتم.
بعضی وقتها واقعن نمیدونم. انگار یه رازه. نمیدونم که بابا واقعن نمی دونه؟ یا می دونه؟ کلن نمی دونه سرطان اومده سراغش یا می دونه اما فکر می کنه کاملن برطرف میشه؟ تو خونه ما هیچ حرفی از سرطان زده نمیشه. و اینه که نمیدونیم. و بعد فکر می کنم باید بدونه؟ یا نباید بدونه؟ من می دونم که بابا روحیه ش و اعصابش ضعیفه برای فهمیدنش. اما مگه حق نداره بدونه؟ شاید بخواد کارایی انجام بده. شاید بخواد چیزایی تجربه کنه. شاید بخواد تغییراتی بده. اینو محروم نمی کنیم ازش با ندونستنش؟ نمی دونم. گیجم.
30 تیر
وقتی داشت موهایش رو از ته میزد من و فاطمه ایستاده بودیم و نگاهش میکردیم و از یک جا به بعد برای قسمت پشت سرش فاطمه موزر رو گرفت و تمومش کرد. بغض کرده بودم. کار که تموم شد، مثل بچههایی شده بودم که با همه شوقی که برای دیدن پدر و مادرشون دارن، اما با دیدن چهره و وضع نابسامانشون یهو پا پس میکشن. واضح ترین تصویر توی ذهنم بوی پیراهن یوسف و طلا و مس بود و حالا خودم شده بودم مثل همون بچهها. نه که در ظاهر. کلی ازش تعریف کردیم. گفتم بامزه شدی. گفتن مثل حاجیا شدی. دست کشیدم روی سرش و موهای ریز سرش انگشتهام رو قلقلک میداد و میخندیدم. دو روز قبلش توی بیمارستان دوباره از ریهش عکس انداخته بودن و بالاخره بعد از بارها عکس انداختن و تماما سفید بودن ریه سمت چپ، یه کم این تودهی لعنتی کوچیک شده بود و بابا تا عکس آماده شده بود پاکت رو باز کرده بود و یک آخیش از ته جونش گفته بود و زده بود زیر گریه. نه که بغض کنه. نه که یه لحظه گریهش بگیره و تموم بشه. اشکهاش بند نمیاومد. به پرستار میگفت آخه شما نمیدونین من چندبار عکس انداختم و هر بار تصویر سفید سفید بود. نمیدونید من چی کشیدم. قبلتر از عکس انداختن، با دکترش صحبت کرده بودم و گفت پدرت بدترین نوع سرطان ریه رو داره. توده به شیمی درمانی جواب میده. کوچیک میشه. اما دو ماه بعدش دوباره روز از نو روزی از نو. هیچ بایدی هم در کار نیست که با هربار عود کردن توده شیمی درمانی انجام بشه چون فایدهای نداره. و اینکه باز باید بررسی کنیم ببینیم متاستاز داده یا نه. فردا همه عکسهای ام آر آی و سی تی اسکن و رادیولوژی و اسکن استخوانش رو بیار تا من دوباره ببینم. ناامیدم کرده بود. شیمی صرفن جهت بیشتر موندن بابا کنار ما بود. نه هیچ چیز دیگه. اما بابا که نمی دونه. نمی دونه سرطان داره. پس بذار تا ته دلش خوشحال بشه که شیمی می کنه و تموم میشه و میره پی کارش. نمیدونه که شاید درکنار شیمی پرتو درمانی هم بشه و عوارض دوچندانی رو باید تحمل کنه. نمیدونه که دوباره برمیگرده این لعنتی. بذار حالا که بعد از دوهفته یه کم جون گرفته به دوره های شیمی درمانیش بگه صفاسیتی و بخنده. خودم؟ پر از حس هاس متناقض. گاهى تا عمق جونم مطمین و امیدوار و صبور و گاهى ترس از آینده اى ک انقد برام مبهمه. که نمیدونم چى در انتظارمونه. این جمله بنجامین رو همىشه مىگفتم تا روحیه بگىرم و امىدوار باشم اما الان بدجور دلهره مىاره سراغم.
2 مرداد
از پله ها اومدم پایین و دیدم همه دارند باهاش عکس میاندازن. چقدر غریب. این مراسم که جای عکس انداختن با بابا نیست. عکس یادگاری؟ نکنه تو دلشون میگن آخرین عکسهای یادگاری؟ آخرین عکسهای یادگاری دسته جمعی؟ یه گوشه وایسادم نگاهشون کردم و بغض داشت بزرگ و بزرگتر میشد تو گلوم.
21 مرداد
فقط بابا نیست که در جریان بیماریش با آدم های مختلف آشنا شده. من هم شریکش بودهام. من هم لذت برده ام از آشنا شدن با بعضی شان. من هم دیده ام غم و دردشون رو. سکوتشون رو. دیده ام مهر و محبت هاشون رو. چه نسبت به بابا چه نسبت به خودم. خوشحال شده ام که بعضی شان هم اتاقش بوده اند. به فکرشون بوده ام که الانُ توی بوشهر، چه می کنه؟ گفته بود زنش غصه میخوره. گفته بود تنها دخترش دوست داره بیاد همراهش باشه اینجا و دلنگرانه موقع شیمی درمانی. گفته بود که نوهاش دلخوشیه سختیهاشه. به فکر مردی بوده ام که دختر بزرگش تنها پنج سالشه و تو ساری منتظرشه. به فکر مردی بودم که خودش تنها از شهر ری اومده بود و تنها با تاکسی و اتوبوس میرفت. به این فکر می کنم که آقای موسوی گفتند خرمای جنوب برایمان میآورد. که قرار است وقتی هر دوشان خوب شدند بابا رو دعوت کند خارک. به فکر زنی ام که همسرش در آغاز ازدواجشان مبتلا شده. آخ خدا.
22 مرداد
جنوب. به جنوب زیاد فکر میکنم. به جنوب اسفند ماه 94. فکر میکنم شب قدر تابستان بوده که روزیِ یک سالهی من نوشته شده؟ یا همون غروب شب شهادت توی شلمچه وقتی تاریک بود و نشسته بودیم و سرمون توی دستهامون قرار گرفته بود؟ من چهارشنبه رفته بودم و جمعه، آخ جمعه .... من رو تا دوشنبه که رسیده بودم تهران بی خبر گذاشته بودند... جمعه . جمعه ای که نبودم. ده روز اردیبهشتی که نبودم. یک هفته ای که نبودم. چند ساعتی که نبودم. چند روزی که نبودم. توی همهی این نبودنهای من همیشه اتفاقی افتاده بود. اتفاق هایی که دوست داشتند نباشم و رخ بدهند. شنبه صبح زود که از خونه بیرون رفتم، قبلش لای در رو باز کرده بودم و دلم ریخته بود که اگر تا دو سه روز دیگر دوباره دکتر نرود میمیرد. یک شنبه اش گفتم اگر نیایی دیگه باهات حرف نمیزنم. جوراب هایش رو پا کردیم. لباسش رو تنش کردیم. از دستم ناراحت بود که بالاخره بستریش کرده بودم. شنبه بود. دور دوم. صبحش با هم از شوقش گریه کرده بودیم. عصر بود. دوباره گریه کرد. دوباره بغض کرد. هرچی دارم توی این روزها از ریحانه دارم. پنج شنبه اش نالید و گفت این سگ مصب دوباره عوارضش شروع شد. چرا اینطور شد. چرا کار به اینجا کشید. دور اول بود. توی حیاط جلوی رویش زدم زیر گریه و گفتم تو به حرف من گوش نمیکنی. بغض کرد و گفت این کار رو با من نکن. تو که گریه کنی هیچ چی برام نمیمونه. پنج شنبه ای قبل آغاز، توی آی سی یو موقع خداحافظی دستهاش رو بوسیدم و بغض کردم و رفتم. شنبه ای با وجود ممنوعیت، سرش رو گرفتم و بوسیدم. روزها پشت سر هم به بهانه ی سنجش تب دست و پایش رو گرفتم و آتیش گرفتم از گرمیاش. دوشنبه ای، موی سرش را تراشید و من شدم همون بچهی بوی پیراهن یوسف ، شدم همون بچهی طلا و مس. اما خندیدم. اما دست کشیدم به سرش و موهای ریزش قلقلکم دادن. دو باری بهم گفت قربونت برم. تو هم داغون شدی. چقدر دیگه کارای منو میخوای بکنی. من داغون نشدم بابا. من داغون نشدم. این چه حرفیه. بابایی ببخشید اگه سختت نیست... بابایی بی زحمت... ریحانه، بابا یه لحظه میای... یه زحمتی برات داشتم.... اگه یه روز رفتی اداره بازنشستگی.... من نمی خوام کسی منو بالا بیاره. من خودم میتونم بیام. من نمیذارم بابا. تو ریهت نمی کشه. حالت بد میشه. بابا اذیت شدی؟ بابا عروسی کمرت درد گرفت؟ بابا بیا دراز بکش عقب ماشین. بابا. چرا من عاشق توام و تو خودت رو نابود کردی؟
26 مرداد
این کلمهی عنوان مطلب، از ترسناک ترین واژههای این چند روز زندگی من بود. نه که قبلش وجود نداشته باشه. نه که از اولین روز ترسی نیامده باشه و بیقرار منتظر ام آر آی مغز نبوده باشیم و بعد سیتی اسکن ها و ... اما یک روزی برای محکم کاری پرسیدم و گفته شد که مجددا همه مدارک آورده بشه و ممکنه کمی به استخوان مغز رسیده باشه و برده شد و من دیگر جرئت و تحمل پرسیدنش رو نداشتم. ترجیحم بر بیخبری بود. تا این چند روز قبل از شروع مرحله جدید و فردای روزی که بستری شد و انجام سری جدید. جوابها مبتنی بر عدم متاستاز به ریه مجاور و اعضای شکم و لگن بود و قبلها هم که به مغز و استخوان پیشرفتی نکرده بود. نفسی راحت کشیدم و انگاری با شنیدنش میخواستم وسط اتوبوس ولو بشم. اما. چیزی که ته ذهنم حک شد شبش بود که دیدم پری با شنیدن خبرم آهنگی برام فرستاده و ذوق کرده و از خوشحالیاش گریهی من رو دراورده بود. حالا اون آهنگ چی بود؟ بله. بر طبل شادانه بکوب پیروز و مردانه بکوب برخیز و پرچم را ببر بر سر در خانه بکوب. گفت این برای شماست و قهرمان هم شمایید. زبونم بند اومده بود و نشستم به گریه کردن. به شکرانهی عدم متاستاز بابا، به شکرانهی وجود پری، به شکرانهی وجود بابا و به دلتنگی که دلم میخواست میرفتم پیش بابا و بغلش میکردم حتی اگه انجام این کار ممنوع بود. به روزهای بعد فکر کردم. به انجام سری بعدی این آزمایشات بعد از مرحله ششم. از احتمال شیمی مداومی که باید انجام بشه و جلسات پرتودرمانی. به حرف دکتری که گفت مدل پدر شما از موذی ترینهاست و نمیره پی کارش و عود میکنه هر بار و به حرفهای خاله که گفت بالاخره اینها همه احتمالات پزشکیه و مطمئنن میشه که با روحیه، شکستش داد. انقدر نگرانی توی وجودم رخنه کرده بود که با این خبر، که حداقلش وخیمتر نشدن ماجرا بود، من رفته بودم سراغ ترس از مرحلههای بعد،
1 مهر
یک روزی وقتی دورهای از زندگیمون تموم شد و دوستی میان خودمون رو به جایی رسوندیم، روز آخری رو کرد بهم و گفت خانوم شما از اون آدمایی بودی که ما برای به دست آوردنت زحمت کشیدیم. حتی حسادت کردیم از بودن شما، انقدر راحت و صمیمی بودن شما با بعضی دیگران. تو یه لحظه دلم عجیب ایستاد و تازه متوجه شدم من چقدر ، چقدر بعد از اون دوران، محتاج شنیدن همچنین جملهای بودم. از زبان کسی که هیچ اهل این مدل حرف زدنها و بروز دادنها نبود. برام مهم نبود که اون میزان از شوقی که بهم دست داده بود میتونست چی نسبت داده بشه. خودخواهی و غرور و خودبزرگ بینی؟ مهم نبود. چون تنها خودم میدونستم که چه گذشته بود و انتهایش خدا چه جملهای هدیهام کرده بود تا یک لحظه به خودم بیایم و ببینم انقدرها هم آدم بیخودی نبودهام. وقتی هیچ فکر و انتظار همچنین چیزی رو نداشتم.
بعد همین تازگیها، عکس رو که توی اینستا گذاشتم، اولین کامنت را مادر خانومیِ این روزها برایم نوشت که : ریحان تو تونستی. نشسته بودم و دوباره قلبم ایستاد. من متوجهش نبودم.اصلا حواسم نبود که توانسته بودم یا نه. نمیدونستم که اتفاقا آره. باز هم چقدر محتاجش بودم. چقدر محتاج شنیدنش، خواندنش و دیدنش بودم. نه از هیچ آدم و دوست و فامیل و کس دیگری. از خود خودش که پری روزی بهم گفته بود این روزهای تو رو که میبینم یاد یاسی میافتم.
25 مهر
ببین خدا جون. اومدم باهات چند کلمه حرف بزنم. همه جوره. چه ستایشت کنم، چه غر بزنم، چه درد و دل کنم، چه بگم از روزها و شبهام. فقطم خودتی که میشه باهات اینجوری حرف زد. میشه اینجوری حرف زد و پشیمون نشد. خدا جون من میدونم که خیلی گناهکارم. هیچ وقتم کاری به حرف دیگران نداشتم که چی راجع بهم گفتن، خودمو که نمیتونم گول بزنم. نمیتونم به خودم دروغ بگم که. من میدونم و همین باعث شده موقع خیلی اتفاقا بدونم که باید به سرم میاومدن چون هر بدیای که بهمون برسه از خودمونه. اینجوری بوده که گاهی راحتتر گذروندمشون. به جز بابام که نمیخوام اصلا راجع بهش اینجوری فکر کنم که از گناهای من بوده. چون اینجوری دیگه طاقت نمیارم. اونو حکمت خودت میدونم و امتحان تو و ارزشی که واسم قائل شدی برا دادن درد. که شاید حتی نباید اسمشو درد بذارم ولی هنوز به اون مرحله نرسیدم. اما خداجون. من خیلی خستهام. خیلی زیاد خستهام. خدا من همش ذهنم داره میره پی نشدنهای متوالی زندگیم. فکر میکنم باید زور بزنم تا یادم بیاد که کجا ، کی ، یه چیزی بوده که شده. یه چیزی بوده که خواستم و شده. که خواست من با حکمت تو یکی بوده. من میدونم که دارم پررویی میکنم. با اون همه خطا و راه های کج. با این همه آلودگی. خودتم خوب میدونی که من همیشه گفتم خود خود آدم مسئول همه چیزشه به واسطهی قدرت اختیار و انتخاب و عقلی که بهش دادی. ولی یه جاها کج رفتن راهم از خستگی زیاد بوده. از نکشیدن مغزم بوده. از دست تنها بودنم داره. میدونی چقدر حرف دارم باهات از این دست تنهایی ای که تو این دنیا همرامه؟ که گاهی منفجرم میکنه؟ یادته یه سال بهت گفتم من دعا نمیکنم درد و رنجها کم بشن چون میدونم که اتفاقا هی بزرگتر و بزرگتر و پررنگتر و باکیفیتتر میشن؟ گفتم اما عوضش از تو مرهم میخوام. میخوام که مرهمهای زندگیمو زیاد کنی. که بعدها فهمیدم خیلی از کسایی که فکر میکردم مرهمان فقط رنجی جدا از رنجهای دیگهن. مرهم فقط خودت و متعلقات به خودته. نمیشه از یه جا به بعد زیادی دل بست. انگاری باید همیشه حدی رو رعایت کرد. حواس جمعش بود. چون آدمها آدمند. به همین سادگی. اما حالا که انقدر ازت دورم چی کنم؟ حالا که وقتی به زبونم میای خجالت میکشم؟ خدایا من حوصله هیچی رو ندارم. نمیتونم چیزی رو شروع کنم و به پایان برسونمش.
8 بهمن
آدمی گاهی درس میگیرد گاهی هم نه. گاهی از درس جدید به درسی دیگر میرسد که انگار درس قبل تنها در حد یک دریچه بوده و حالا دروازهای به روی آدم باز شده. اما دوست دارم یاد بگیرم هیچ وقت خودم رو برای کسی جر ندهم. این، تنها چیزیه که گویا یاد نمیگیرم هیچ وقت. هیچ وقت. هرچقدر هم زیادی اهمیت دادهام و زیادی وقت و فکر و توانم رو صرف کرده باشم و زیادی غصه خورده باشم و زیادی دلم خواسته باشد به کسی کمک کنم و بعد انگار نه انگار و هرکسی بر سر لج بازی خودش مانده باشد و بر سر حرف نشنوی و بر سر تا ته لجن فرو رفتن و بر سر هرچیز دیگر، من باز هم یک خر بودهام. نه در برابر دیگران. بلکه در برابر خودم. آخرش که گذشت، همهی آن آدمها به نقطهای میرسند که روزی من برای رسیدنشان به آن نقطه جر خورده بودم. بیخود بود. باید باور کنم انگار که اگر کسی به کار آدم هم کاری نداشته باشد و کنار آدم راهنمایی و همراهی و صحبتی نباشد باز هم میرسیم به آنجایی که باید. در وقت خودش.
- ۹۵/۱۲/۲۹
- ۲۵۹ نمایش