before and after koori
توی فایل عکسها، فولدری دارم به این اسم : بیفور اند افتر کوری. صبح روزی که خدا خدا میکردم خواب بمونم یا چیزی پیش بیاد تا با بابا نرم چشم پزشکی و کار را تمام کنم و نشد و بالاخره باید بلند میشدم و میرفتم تصمیمم رو عملی کنم، قبل از حرکت نشستم و از خودم چندتا عکس انداختم. با عینکم. تمام تشویش و اضطرابم از توی عکسها بیرون میزنه. حتی وقتی لبخند زدم یا سعی کردم بخندم. یا رویم رو برگردوندم جهت مخالف. تا مثلا آخرین عکسهای عینکی بودنم رو ثبت کنم. فکر میکردم یکی از جلز و ولزترین دورههای زندگیام رو گذروندم، هرچند ترکشی چیزی باقی مونده باشه و قرار باشه اذیتم کنه گاه و بیگاهی. شکسته بودم و خودم دربرابر خودم تحقیر شده بودم توی پاییزی که گذشته بود. شب تا صبحی رو به یاد میاوردم که روی تختم میخ شده بودم هرچقدر که ضربان قلبم و لرزش دست و پایم لحظهای تموم نمیشدن و فردایش امتحان داشتم. اصلا همه امتحانها رو با دو سه خط جواب خراب کرده بودم. به یادم میاومد سه روز پشت سر هم با وجود تمام لرزههام، لبخندی، بیرحمانه خارج از ارادهام روی صورتم نشسته بود و بعدها گریه کرده بودم از برای همهی اون سه روز. اما، گذشته بود. یک ماهی بود که گذشته بود. فرجههای بعد امتحانات بود. پنج شنبهاش از پارک وی تا خونه با فروغ و پریسا پیاده برگشته بودیم. حرف زده بودیم. گفته بودم دارم احساسهای دیگهای تجربه میکنم. گفته بودم شاید آره اصلا بیخیالش. ته دلم ترس از تموم شدن فرجهها بود. و بعد، شنبه صبحش پا شدم و عکس انداختم و رفتم. حالا رسیدیم به افتر کوری. عکسها برای بعد از عمله. با چشمهای پف کرده و ورم کرده. اخمهای شدید. خورده شیشههای فراوان داخل چشمم. اشکهای فراوان خود فروریخته. دیوانگیهایم برای به زور باز کردن لای چشمها تا بلکه چیزی ببینم و عکسی بندازم. و بعد یادم میاد که خوابم برد... با عینک آفتابی روی چشمها. تا نیمههای شب که بلند شدم و به بابا که همچنان بیدار بود و مشغول روزنامه خونی، گفتم این قطرهها رو میشه بریزی داخل چشمهام؟ تازه از همان روز سوز سرما و برف شروع شده بود. هرچه ساعت جلوتر میرفت شدت برف و بورانش بیشتر. خانه یخ بود. اتاق یختر. سرما تا عمق جونم رفته بود و بیرون نمیاومد. روی هم روی هم پوشیده بودم و شالی روی سرم انداخته بودم. عکسهای بعدی، روز است. شال مشکی سرم. هدبند مشکی زیرش. گریه کرده بودم یا اشکهای طبیعی چشمم بود؟ نمیدونم. با هزار بدبختی فیسبوک رو باز کرده بودم و چشمانم نکشیده بود و یک لعنت فرستاده بودم یا نه؟ بابا از گریههایم پشت تلفن و جملههایم هراسان شده بود یا نه؟ نمیدونم. اون دوران سهمگین تموم شده بود؟ نه. من هنوز از تموم شدن فرجهها میترسیدم. من هنوز مطمئن نبودم. هنوز تمام نشده بود که دیگری شروع شد. شروع شد و هرچه داغیاش بیشتر احساس میشد، هوا اما سوزانتر و لرزانندهتر میشد. دانشگاه هم شروع شد و از تردید دراومدم که نه. هنوز قبلی هم تموم نشده بود. سر کلاسها با عینک آفتابی مینشستم به خواب یا گریه. یک روزی توی بیآرتی نشسته بودم دم بخاری و فکر میکردم چندوقته گرمایی به جونم وارد نشده؟ چندوقته یخ یخم؟ واگویی نکنم. زیاده گویی نکنم. از ترسها و دلشکستگیهای دوبارهی بعدش. از آدمها. از احمق فرض شدنها. از، خدایا، سسسرد بودنهای ناتمام.
توی مسیر زندگی، چی میگذره به چشمهای ما؟ چی سرشون میاد؟ چه چیزهایی واردشون میشه؟ چه چیزهایی از برکتشون به وجود میاد و سرریز میشه؟ آی چشمهای گذر کرده از بیست و سه سال و چندماهِ زندگی تا به اینجا، دوستتون دارم. نه به خاطر زیبایی یا زشتی ظاهریتون. نه به خاطر درشت بودن یا متوسط و ریز بودنتون. به خاطر کشیدگی یا کوچک بودنتون و رنگتون. به خاطر هر اون چیزی که در عمق خودتون دارید. به خاطر هر اون چیزی که وارد شما شد از زشتی و زیبایی. به خاطر هر اون اشکی که از وجود شما بیرون ریخت و ارزشمندم کرد. به خاطر هر اون اشکی که از خندهها و قهقههها بیرون اومد و ارزشمندم کرد. به خاطر همه سالهایی که گذشتند تا حداقل هرکس برق چشم خودش رو ببینه از پس اتفاقاتی که باید میافتادن و بعضی محروم بودن از تجربهکردنش و من تلخیاش رو، شیرینیاش رو، ملسیاش رو البته که پز خواهم داد.
- ۹۵/۰۱/۲۲
- ۳۷۵ نمایش
آی چشمهای گذر کرده از بیست و سه سال و چندماهِ زندگی تا به اینجا، دوستتون دارم.