It feels like in a movie scenes are passing by
آه از نیمه شبهایی که بر میخوری به گذشته. میرسی به فایلهایی که وجودشون رو به کل فراموش کرده بودی. میری و گذشت سالهایت رو میبینی. زمانی که 12،13 ساله بودی و مشتاق فوتبال شده بودی و عکسهای ذخیره کرده و کلیپهای مدامی که دانلود میکردی و با ولع تمام فردایش توی مدرسه تعریف میکردی. میری توی فایل وبسایتهای ذخیره شدهای که دیدن تک تک اسمهاشون کلی به عقب میبرنت. هر فولدر ذخیره شدهی وبها علایق مشخص دورههای مختلفت رو جلوی چشمت میآرن. چیزهایی که حتی خودت بعضی رو فراموششون کرده بودی. یک دوره همهاش سایت سینمای ما. یک دوره همهاش موسیقی فیلم. یک دوره تمامن دوبلهی فیلمها. عکسهای فیلمها. جشنواره فجر. سنتوری. بهرام رادان. حامد بهداد. وبلاگهای دوره نوجوونی. فولدر وبلاگ بچههای کافه قدیم قدیییییم. نقد فیلمهای فراوان. کافه سینما. عکسهایی با حس و حالهای دیگه. لیریک موسیقیها. خبرگزاریهای رنگ و وارنگ. و... و.... و.... نهایتا آلبوم اسکورپیونز و گود دای یانگ. لعنت. گود دای یانگ و جاده شیراز. و اون وقت یاد همه اون وبهای ذخیرهای میافتی که همین چندوقتِ پیش پاک شدن و متعلق به این دو سه سال اخیر بودن. دود شده است و رفته است به هوا... انگاری سِیرِ این تاریخ ناقص بمونه. نصفه و نیمه. خلأ این دو سه سال مهم. و الان؟ نگاه میکنم به این بوک مارک بالا. همهاش گنجور. از خوندن شعر توی کتابها افتادهام به گنجور خوانی و وبلاگهای کشف شدهی این دوره. هعی. اما، گود دای یانگ... کس نمیداند. کس نمیداند.
لازم نیست بنشینم و فکر کنم و نتیجهگیری کنم از این گذشتنها و جاری بودنهای مرحله به مرحله. بنویسم از چگونگی گذشتنشون و تمام چیزهایی که نشونم میدن. یکجاهایی هم هست که لازم نیست انقدر بنشینی و موشکافانه با چگونگی گذران زندگیات برخورد کنی. شاید تنها همون هیجانِ لحظهی مواجهه کافی باشه. که فقط اجازه بدی مثل یک فیلم از جلوی چشمهات رژه برن و، برن. گاهی فقط باید ببینی. باید مواجه بشی. و تنها این اتفاقِ مواجه شدن رو بنویسی. بی هیچ حرف اضافهای. و بعد بسپاری به زمانی که باید. که دستهایت بیشتر بلدند. که قلبت ذخیرههای بیشتری دارد و آموختههای به جان نشستهی از جان و زندگی برآمدهی بیشتری. همون هنگامهای که در برابرشون پختهتر مواجه میشی. البته که نسبت به روزهای قبلت، که همین هم قراره تا کاملتر بشه در ادامهی راه. و تو میتونی از میون تار و پودهایی که تا به اینجا به تو نقش دادهان، شکل زیباتر و حقیقیتر و "باید"تری پیدا کنی برای ادامهی مسیرت. میفهمی هر اون چیزی از گذشته هم ارزش جوریدن نداره. شاید که فرا رسیدن اون زمان دور هم نباشه. شاید حتی تنها به فاصلهی چند روز. چند ساعت. اما، به هرحال همون موقع درست درمونش برای اینکه خالص نگاهش کنی و توصیفش کنی و حشو و زوائدش رو بگذاری کنار. تازه، اگر لازم باشد. که البته، نوشتن یادم داده است که لازم است.
- ۹۴/۰۸/۲۲
- ۲۶۵ نمایش