تا نفس آخرم، تا آخر نفسم
وقتی واگن قطار از ریل خارج شد، منگ بودم. شاید خیلی چیزی نفهمیدم. انگاری ملحفه رو دوباره رو خودم کشیدم و دلم خواست بگیرم بخوابم. انگار که اتفاقی نیافتاده. قطار به شدت اینور اونورمون نکرده. هیچ کس از خواب نپریده. همه بیرون نریختن و قطار هم واینستاده. اما بعد که واگن رو تخلیه کردیم، بعد که خدا رو شکر کردیم به در و دیوار تونل نخوردیم، بعد که از بغضِ موندن وسط راه و لجبازی برای نرفتن تو کوپههایی که جای خالی برای خواب داشت گذشتیم، وجودم شد لرزه و دستم سفت چسبید به کنارهی تخت. خواب به چشمم نیومد و هر تکونی به مثابهی خارج شدن از ریل بود و وحشتناک و اصلا دهشتناک و زبونم ناخواسته به ذکر باز میشد. میون ترس از مردن که افتاده بود به جونم، فکرم مشغول دوتا چیز شده بود. اول اینکه فکر میکردم قراره از وسیلهای به اسم قطار برای همیشه بترسم. قراره ناخواسته دل کنده بشم از وسیلهای که قلب من است و این، ناراحتم میکرد.( که البته فکرش رفت پی کارش:) ) و دوم اینکه شرمنده شدم و به خودم گفتم ای بندهی خدا دیدی اگر که نزدیکش باشی چه میترسی و سفتتر میچسبی به این دنیا؟ اون وقت توی دلت گاهی ادعای بریدگی میکنی؟ و مدام توی ذهنم این جمله میاومد: آنکس که از مرگ میترسد، از خود میترسد. اون وقت دیدم کافی نیست بریدگی. از خود نترسیدن میخواد. که البته من هیچ کدامشون رو ندارم. نه بریدگی و نه نترسیدن از خود.
بعد رسیدم به دو هفتهی پیش. یکشنبهای که رسیدم خونه و نشستم به ترجمهی کاغذی که توی دستم بود و فهمیدم ماجرا از چه قراره. فهمیدم حالا چاپ جدید زندگی شروع شده. فهمیدم حالا روزهای زندگی دیگه شبیه روزهای قبلش نخواهد بود. مثل همهی آغازها، درد رو تزریق کردن به جونم. مثل همهی آغازها، پیچیدم به خودم. فردا صبحش همه چیز محکمتر از شب قبلش خورد به صورتم. دو سه ماه؟ هفت هشت ماه؟ نهایتا دو سال؟ دوباره مرگ انقدر نزدیک شده بود؟ دوباره اومده بود تا حسابی تکونمون بده؟ عزیزترینم رو؟ گفتن نداره که چطور گذشت روزهای مواجهه. که چی به سرم اومد. به سر منی که عادت مازوخیستیام خیلی وقتها فکرم رو سمت از دست دادنها و هزار فکر دردآلود دیگه برده بود و حالا، فهمیده بودم زهی خیال باطل. تا چیزی رو جلوی چشمت ندیده باشی و دست دراز نکرده باشی و لمسش نکرده باشی یعنی که هرگز نفهمیدهایش. اما حالا، آرومترم. حالا هر روز صبح که از خواب بلند میشم یاد شهریور پارسال میافتم که نوشته بودم فهمیدم هنوز میشه زنده بود. هنوز میشه درد رو، اصابتش رو، زخم کردنش رو دید و لمس کرد و زنده موند. فهمیدم که خودش بخواد دستم رو میگیره. خودش آروم میکنه، خودش حرف میزنه درِ گوشم و خودش عصارهی قوی شدن رو به جونم میریزه. ترسهام رو کمتر میکنه و نگاهم میکنه. فهمیدم که چرا ما نه؟ زیادیِ آدمهایی که دست و پنجه نرم میکنن با این اتفاق، هیچ به مثابهی آروم گرفتن و معمول و مرهم بودنش و قوی نگه داشتن ما نیست. به مثابهی اینه که آدمهای زیادی رنج میبرن، آدمهای زیادی مواجه میشن و قلبشون تکون میخوره و درنهایت اما، چه باید کرد جز زندگی؟ با همه چیزهایی که میدونم در انتظارم میتونن باشن و شاید من در برابر همهشون نتونم قوی باشم.
- ۲ نظر
- ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۳
- ۳۵۴ نمایش