بگو چه کنم..
توی سریال ارمغان تاریکی، از یک جایی به بعد، وقتی انگار چیزی حل نمیشد، فراموش نمیشد، وقتی قرار بود تا مدام اذیت بشن، مرد تصمیم نهایی خودش رو گرفت. خودش رو کور جلوه داد. تا بلکه زن آرومتر بگیره. تا بلکه آرامشی نصیب روزهاشون بشه. تا بلکه.. تا بلکه.. شاید اون روزهایی که سریال رو میدیدم هیچ پیش خودم قبول نداشتم این کار مرد رو. که فکر میکردم بدتر باعث میشه زن نخواد کنار بیاد. نخواد بپذیره. نخواد بفهمه که با وجود مشکل باید با چشم باز ادامه بده. باید بجنگه و زندگیش کنه جلوی چشمهای شوهرش. این کار مرد دلخوشکنکی بیارزش به وجود میاره و چیزی که باید حل میشده رو حل ناشده تا تهش ادامه میده. اما ...
اما حالا فکر میکنم چرا. از یک جایی به بعد، از یک موقعیتی به بعد، از یک آزاردیدنهایی به بعد، باید خودمون رو کور جلوه بدیم. باید بگیم که نمیبینیم. باید طرف مقابلمون رو، عزیزِ جانمون رو دلخوش کنیم به ندیدنمون. واقعیت که از بین نمیره. زن که صورتش زیبا نمیشه. زن که فراموش نمیکنه چه اتفاقی براش افتاده. اما، به دردش اضافه هم نمیشه. اما دلگرم میشه. شاید مرد باید به خاطر دوست داشتن طرف مقابل و عشق ورزیدن راهی رو برگزینه که من چندسال پیش فکر میکردم راجع بهش، اما اگه بدتر باعث آزار دیدن بشه چی؟ اگه به خاطر زنش، زنش رو آزار بده چی؟ نمیتونه یخهی اون نامردا رو بگیره که. نمیتونه به اون آدمها چیزی رو حالی کنه که. نمیتونه هی با همسرش راجع به اونا حرف بزنه و زخم، تازه و تازه و گره، ناگشودنیتر بشه. پس خودش رو باید کور جلوه بده. برای اتفاق نیافتادن خیلی بدترها. برای اینکه بیشتر از دردِ موجود درد نکشن. یکی باید نبینه؛ مرهم بذاره؛ دلخوشی به وجود بیاره؛ فداکاری کنه.
بیشتر از هروقتی حال اون روز مرد رو، تصمیمش رو، مصمم بودنش رو، ادامه دادنش رو، درک میکنم.
- ۰ نظر
- ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۱۹
- ۲۴۰ نمایش