زندگی در پیش رو

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

ترس امیدواری ، ترس امیدواری ، ترس امیدواری

خنده گریه ، خنده گریه، خنده گریه

لبخند بغض، لبخند بغض، لبخند بغض

هر روز سریعتر از روز قبل جابجا می‌شن مدام و جاشون رو می‌دن به همدیگه. حواسشونم به من نیست.

پ.ن: خدایا، خودت نگاهی کن. مادرشون رو چندماه قبل به خاطر ابتلا به سرطان از دست دادن. و حالا چند روز پیش پدرشون رو؛ باز هم به خاطر ابتلا به سرطان. خدایا؛ پشت و پناه بودنت رو بچشون به جان همه آدم‌های بی‌پناه.

  • ریحانه

گاهی آدمی یادش نمی‌آید که از چه زمانی بلندش کرده‌اند و دواندنش. فقط یادش می‌آید خیلی وقت است که دارد می‌دود. که نتوانسته دمی بایستد و نفسی تازه کند و هر بار تا تمنایی توی دلش برای نشستن و قرار گرفتن پیش آمده، که گمان کرده کم کم این التهاب هم می‌خوابد، موج بعدی از راه رسیده و دویدن رو آغاز کرده. آغاز که نه، ادامه داده. حالا شاید پیچیده باشد به خیابان دیگری، کوچه‌ی دیگری، مسیر دیگری. یا مستقیم ادامه داده باشد. فقط یک جایی وسط دویدن‌هایش می‌رسد به اینکه بترسد. بترسد از انباشته شدن همه دفعاتی که می‌خواست بنشیند و نتوانسته بود. که گلویی تازه نکرده بود. ضربان قلبش رو متعادل نکرده بود. نفسی تازه به ریه‌هایش نرسانده بود و جانی دوباره به خودش نبخشیده بود. انقدر بترسد و همچنان بدود که اگر روزی رسید به ته مسیر دویدن، که دیگر نیازی به دویدن نبود و خط پایان رو رد کرد و توانست که چند صباحی بیافتد و بنشیند، بترسد که نکند چیزی اشتباه است. چیزی سر جایش نیست. کاری نباید می‌کرده و مرتکب شده‌ و حالا عذابش، نه دویدن که نشستن است. 

  • ریحانه

دریغ

۰۹
مرداد

لعنت که آدمی بنشیند و برای غم‌های خودش گریه کند. زار بزند. بزند توی سرش. خواب و خوراکش به هم بریزد. افسرده شود و زخم را تا ته جانش فرو برد. و یادش برود. تو، کجای کاری از رنج‌های آدمی؟ کجای کار این جهان رنجوری؟ کجای کار جانِ آغشته به آه مظلومی؟ صد بار به یادت می‌آوری و صد بار هم فراموش کنی. 

  • ریحانه

چه دانستم

۰۲
مرداد

گمونم دیروز پریروز بود که خیلی ناگهانی با خودم گفتم تو خونه‌ی ما رسم برعکسه. به جای اینکه دخترها موقع ازدواج گریه کنن بابای ما گریه می‌کنه. بعد امشب رسیدم به نوشته‌ای که 22 اردی‌بهشت 93 برای بابا نوشته بودم. خیلی اتفاقی. موقع خوندن جملات آخرش توی دلم زمزمه‌ای به صدا دراومد که: چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون... و البته، توی همین اردی‌بهشتی هم که گذشت، دوباره حواسم سمتش بود که با وجود کمردرد شدید خودش رو سرپا کرده بود و موقع جاری شدن خطبه عقد، بغض کرده بود و دستش رو برده بود زیر عینکش. 

"آقای بابا (یا به قول بچگی ها اون موقع هایی که حرصی می شدم، بابا خانوم ) رفته بودیم خونه ی خاله تا عکس ها و فیلم ها رو ببینیم. من البته همان موقع هم حواسم بهت بود. لحظه ای که بله گفته شد. کل ها کشیده شد و دست ها زده شد و صلوات فرستاده شد. اصلن رفته بودم به خاطر همین. تا دوباره زودتر ببینم. منتظرش بودم. حواسم به اشک های شما بود. حواسم به دست کردن زیر عینک و مالیدن چشم هایت بود. نشستیم و نگاه کردیم. اون لحظه رو کسی نفهمیده بود و کسی هم نفهمید. رسید به قسمت هدایا. من اما حواسم نبود. هدیه ات رو دادی. بغلش کردی. بغلش کردی . بغلش کردی. همه می گفتند آخ ... عشق پدری اینجاها خودش رو نشون می ده. من توی دلم گفتم آخ ... قربونت بروم. دلم خونه برات. شاید هیچ کس اون لحظه ی تو رو ، همه ی اون روزها و ماه هایی که گذشته بود تا رسیده بودی به اون لحظه رو قد من نفهمیده بود. آره. من ادعام زیاده. اما مطمئنم نسبت به این ادعایم. بغض پدری ات رو چه خوب نشون دادی. چه صورتت جمع شد و محکم تر بغلش کردی. با دل خونین، لب خندان اوردی. آقای پدر، آقای بابا مرسی که هستی. مرسی که سایه ات بالای سرمه. مرسی که گاهی آدم رو سفت بغل می کنی و می زاری که سفت بغلت کنم. مرسی که عاقلی و دوراندیش. مرسی که نگرانی. مرسی که دست هایی داری که برای من توصیف نشدنی اند. مرسی که برایم پدری کردی. توی ماه هایی که گذشت دیدم چقدر آرامش ام ، چه آرامش تن و بدنم و چه آرامش دل و قلبم بسته به آرامش شماست. بسته به لرزش دست های شماست. آقای بابا ، من تو را عاشقم. "

  • ریحانه

یه ترسی اومده سراغم، ترس از آینده. آینده‌ای که خیلی مبهمه. که چیزی ازش نمی‌دونم. آینده‌ای که انگار یه مه غلیظی نمیذاره هیچ چیزی ازش رو ببینم و قدرت خیالم رو هم حتی گرفته ازم. همیشه این جمله‌ی هیچ وقت نمی‌دونی چی در انتظارته رو با خودم تکرار می‌کردم تا به خودم امید و روحیه بدم و حالا، همین جمله من رو می‌ترسونه. انگار چشم‌هامو بستم و دارم راه می‌رم و نمی‌دونم می‌خورم زمین؟ دست و پام می‌شکنه؟ زخمی می‌شم؟ یا که نه، می‌رسم به کلیدی و چراغی رو روشن می‌کنم یا حتی می‌رسم به خود مقصد؟ فکر نمی‌کردم مبهم بودن آینده، اینکه اصلا نمی‌دونی چی می‌خواد بشه انقدر ترسناک می‌تونه باشه.

حالا کاش فقط ترس بود. این روزها، هر روز چندتا حس مختلف میان سراغم. یک لحظه پر واهمه‌م. چند ساعت بعد و در حال انجام دادن کاری لبخند می‌زنم به اینکه بالاخره تموم می‌شن. بالاخره تهش اینجوری نمی‌مونه. زیر لب زمزمه می‌کنم دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور. قلبم مطمئنه و از این اطمینان حالم خوبه. چند ساعت بعد اضطراب میاد سراغم. اضطراب اتفاق‌های مختلف راجع به آدم‌های مختلف زندگیم. بعد یک لحظه غرغر میاد تو فکرم و با خودم می‌گم چرا همیشه خوشی‌ها کوتاه بود و درد و غم‌ها طولانی و کشدار؟ اون‌وقت آلارم ذهنم یا همون نفس سرزنشگر بیدار می‌شه و می‌گه واصبر صبرا جمیلا. حال غریبیه. یک لحظه همه چیز می‌ریزه تو این قلبم، تو این ذهنم، تو این چشمام و فکر می‌کنم خدایا! من طاقت میارم تا تهش؟ بغضم می‌گیره و بلند می‌شم میام این‌ور، بعد چند ثانیه بغضه می‌ره سر جای اولش و بلند می‌شم می‌رم اون‌ور و مشغول کار و حرف و انگار خالیِ خالی‌ام و خبری نیست و داریم زندگیمون رو می‌کنیم... آخر سر هم معمای این چندوقته میاد تو ذهنم که یعنی می‌دونه؟ به روش نمیاره؟ یا واقعن نمی‌دونه؟ 

  • ریحانه