زندگی در پیش رو

آهای خبردار

۲۲
فروردين

نمی‌شه رنج رو انتقال داد. نمی‌شه درد رو انتقال داد. از رنج تو رنج می‌کشم اما، کاش رنجی برای تو نبود. کاش همه آسودگی و آرامش و اطمینان برای تو بود. لبخند می‌زنی اما قصه‌ی چشم‌هات خون می‌کنه به دل دخترت.
چهارسال پیش، فکر می‌کردم سال دیگه من کجام؟ دو سال بعدش چی شده؟ چهارسال بعدم به کجا رسیده؟ همه‌ی اونچه که هر سال رخ داد، نتیجه‌اش این شده که نه دلم می‌خواد، نه امیدی دارم، نه هیجانی، و نه رغبتی که بدونم سال بعد همین موقع ما کجاییم. کجا.
روزت مبارک. در حالیکه همین امشب، داری درد می‌کشی و مدام صورتت رو جمع می‌کنی و مدام صدای آخ‌هات توی گوشمه و مدام صدای بعد از ظهرت وقتی پشت تلفن می‌گفتی داغونم کرده و پدرم دراومده از گوشم بیرون نمیره و از سرگیجه دور خودت می‌چرخی و من مجبورم به روی خودم نیارم و از خندوانه بخندم و فکر کنم که شنیدن صدای خنده‌ی بچه‌هات شاید مرهمی باشه. و بعد فکر کنم توی این موقعیت تو می‌تونی به این هم فکر کنی؟ و به این فکر کنم که با این مدل دوره‌ی جدید درمانت روزهای کمتری حالت خوب خواهد بودو استرس بگیرم. نشسته‌ایم کنار هم روبروی تلویزیون و تنهاییم. خیلی تنهاییم.
می‌شه یه کاری کنی که دیگه رنج نکشه؟

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۵۱
  • ۲۲۹ نمایش
  • ریحانه

توی این ده ماه، کم نبودن چیزهایی که نوشتم و موندن تو پیش نویس‌های اینجا. الان انگاری که سنگینی کنه بودنشون دلم می‌خواد همون جور نصفه و نیمه و همون جور اصلاح نشده و شاید خوب و شاید بد و ضعیف و تکراری و مسخره و هرچی که هستن پستشون کنم. یه پست طولانی می‌شه. نه برای خوندن کسی. که شاید خونده شدنش حتی اذیتم کنه. برای سبک شدن خودم. 

و اینکه این 95 هم تموم شد وقتی خیلی وقت‌ها فکر می‌کردیم تمومی نداره. نمی‌دونم مهم تموم شدنشه و اینکه زندگی می‌گه ببینید! می‌گذره و شما نمی‌گذرید. یا تاثیراتی که از خودش بر جا گذاشت. یا هر دوش. احتمالا مهم تحاسبوا قبل ان تحاسبویه همیشگیه. دیروز بود که از آخرین چیزهایی که فهمیدم این بود که کم کم داره حالم به هم می‌خوره از این طرز مواجهه‌ام با خاطرات و دلم خواست که کاش از این نوع مواجهه با بعضی خاطرات خلاص شم و بعد همونطور توی بی آر تی با خودم فکر می‌کردم که البته تنها فقط به نوع برخورد نیست. اون اذیت شدنه، اون بغضه، اون حسرته از یک چیزایی میاد که یک سریش دست من نبوده و یک سریش دست من بوده و هست و امیدوارم که بتونم نهایتا بهبود ببخشم بهشون. فقط این آخر سالی، امیدوارم که کم نیاورده باشم در برابر 95 و بگم که بله خب. ما هم یک چیزایی یاد گرفتیم بالاخره توی این 23،4 ساله. 

  • ریحانه

وقتی نبودم

۲۲
اسفند

خدا نکنه که تاریخی به یادم بمونه. توانایی پاک کردنش از ذهنم رو ندارم. دیروز 21 اسفند بود. شد یک سال. به تحملت آفرین می‌گم. 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۹
  • ۲۰۴ نمایش
  • ریحانه

درد اینه که کلی رنج بکشی و پروسه‌ی درمانی رو تحمل کنی که آخرش درمانی در کار نیست. اما زندگی رو دوست داری و برای نفس‌های بیشتر تحمل می‌کنی تا آخرین قطره‌ی امیدی که در جانت هست. تا شاید همون امید معجزه‌ای رو برات به ارمغان بیاره. می‌فهمید یعنی چی؟ نه. نمی‌فهمید. ادعایی نداشته باشید و ادای آدم‌هایی که درک می‌کنند رو درنیاورید.

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۳۴
  • ۲۰۶ نمایش
  • ریحانه

آی کنت

۱۴
اسفند

میون همه چیزی که ممکنه اذیتم کنند، یک چیزی هم هست که هر روز داره اذیتم می‌کنه. اونم شیوه و طرزیه که دارم درس می‌خونم. در واقع شیوه و طرزیه که دارم درس نمی‌خونم. فقط یک حجم از استرس و اضطراب رو اضافه کرده به زندگی من. خجالت می‌کشم اصلا از روی درس!  

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۸
  • ۱۸۶ نمایش
  • ریحانه

هیچ

۱۱
اسفند

دیدم در هر دوره‌ای از زندگیم، نشستم برای خصلت‌ها و رفتارها و خصوصیات از دست رفته‌م گریه کردم. جالبیش به اینه که برای دوره‌ای گریه کرده‌م که همون موقع هم گریه کرده‌بودم برای قبلش. حالا واقعا چه چیزی از من مونده؟ از منِ ریحانه؟ با لحن امیر: هیچ. 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۱۶
  • ۱۸۹ نمایش
  • ریحانه

شده‌ام مثل مادرهایی که بچه‌ای به دنیا می‌آورند و بعد با چه شادمانی دنبال می‌کنند بزرگ شدن پاره‌ی تنشان را. ذوق می‌کنند از اولین بهاری که واردش می‌شود. از اولین برفی که می‌بیند. از اولین دندانی که در می‌آورد. به انتظار تک تک ماه هایی که می‌گذرد هستند و خوشحالند که حالا بچه، یک ماهش شد، دوماهش، سه ماهش، چهار ماهش و ... تولد یک سالگی‌اش می‌شود شیرین‌ترین تولد. اولین کلمه‌ای که حرف می‌زند. خنده‌ای که می‌کند و دلشان می‌رود. از دردش و حال بدش دست پاچه می‌شوند و مضطرب و نگران. شده‌ام مثل مادری که به شوق نشسته است و منتظر است تا ببیند چه چیزهایی را با هم تجربه می‌کنند در کنار هم. یادم می‌آید اواخر بهار که بابا مرخص شد ، از بلوار برمی‌گشتیم خانه و در نهایتِ سبزی و طراوتش بود خیابان. چه ذوقی توی دلم داشتم که باز هم این بلوار دوست داشتنیِ من رو دید. و بعد از اون همیشه تکرار شد این ذوق. ذوق شنیدن دوباره‌ی اذان موذن زاده و ذوق نشستن کنار سفره‌ی افطار هرچند روی مبل و دراز کشیده، ذوق دیدن برف و ذوق تولدش که بود و تولدم که حضور داشت. خیابان‌هایی که دوباره می‌دید. حتی ذوق دیدن مسابقات فوتبالی که همیشه عاشقش بود و ذوق دیدن المپیک و هیجاناتمون. ذوق شنیدن دوباره‌ی یک موسیقی و یک تسبیحی که دستش بگیرد. ذوق خندیدنش و خاطره تعریف کردنش و خیلی چیزهای دیگر. خوشحال بودم که حتی شده یک بار دیگه هم تجربه‌شان کرد. حالا هم نشسته‌ام منتظر و ذوق دارم که بهار بیاید و بابا هم باشد. باز هم برای سفره‌ی هفت‌سین وسواس به خرج دهد و باز هم از لای قرآن عیدی بدهد و می‌دونم که لحظه‌ی تحویل سال گریه‌اش می‌گیرد و دلش تموم شدن این پروسه‌ی ادامه دار را می‌خواهد و همون لحظه دلم زخم می‌خورد که آخ.

شبی که بعد از مدت‌ها دوری و کج راهی بازت کردم، خطابم کردی: و هرکه از شما مطیع فرمان خدا و رسول باشد و نیکوکار شود، پاداشش را دوبار عطا کنیم و برای او روزی بسیار نیکو مهیا سازیم. 

  • ریحانه

پیش رفتن

۰۴
اسفند

اگر تنها یک چیز از اون دوران نگه داشته باشم، که به اندازه کافی گاهی دلم رو بخراشد و اشکم رو دربیاورد و گاهی لبخندی به لبم بیاورد و من رو یاد چیزهایی بیاندازد که باید، چیزهایی که هم غم بودند و هم شادی، هم باید می‌بودند و هم منِ ریحانه گاهی دلم می‌خواهد که کاش نبودند، یک روسری است. یک روسری که هنوزم گاهی به عمد سرش می‌کنم. یک روسری که من رو یاد اون سال و از اون سال به بعدش می‌اندازد. یاد صبح‌هایی که سرش کردم و با انرژی و خنده زدم بیرون و صبح‌هایی که سرش کردم و انگاری ماتم برده بودتم. گردی صورتی که بیرون می‌موند ازش رو حتی یک ضد آفتاب هم نمی‌زدم. یک لبخند هم به روش نمی‌آوردم. روزهایی که جلوی آینه خودم رو نگاه می‌کردم و یک نیشخندی می‌زدم که، خوب بهت میادا! حتی اگه تنها تو چشم خودت.

روسری رو از کنار دریا خریده بودمش. دریا. دریا. آخ دریا. 

  • ریحانه

حجاب تاریکی

۲۰
بهمن

با تو ام ای رفته از دست 

هر کجا باشم غمت هست

سال نود و دو رو که گذروندیم، بعد از تلخی‌های همه جوره، فهمیدم آدم نباید بخواد که دردها و رنج‌هاش کم بشن. چون نمی‌شن. بلکه با کیفیت‌تر می‌شن. دلم مرهم‌های بیشتر خواست. مرهمی که می‌تونست هرچیزی باشه. حتی خودم. 

حالا امسال، با این حجم از اندوه که از هر طرف هر روز سر بر اورد و شاید تو این یک ماهه‌ی باقی مونده هم بیاره، مونده بودیم چجوری ببینیم و بشنویم و لمس کنیم و تحمل کنیم؟ چجوری خون به جیگرمون نشه. مثلا چجوری حسرت نخوریم از رفتن آدمی که می‌تونست نره. چجوری گریه نکنیم برای انسانی که زیر آوار موند. از جوانی که رفت و غم رو برای همه گذاشت. بچه‌ای که روی صندلی آمبولانس مات و مبهوت موند. و ... و... و... اون وقت بهترین تیتر ممکن رو یک روز صبح توی روزنامه بخونم که نوشت سال نود و رنج. و بعد بشه زمزه‌ی زیر لبم هر روز. درست یا اشتباه. تلقین کردن یا نکردن. انرژی منفی دادن یا ندادن. 

حالا می‌بینم که همچنان باید مرهم خواست. مرهم قوی بودن. مرهم زندگی کردن. مرهم گریه کردن. مرهم حضور انسان‌ها. و مهم‌تر از همه، هر مرهمی که وصل باشه به خودش، که تاریخ مصرفی نداشته باشه.

  • ریحانه

خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم، آدم باید حواسش باشه از کی التماس دعا می‌خواد. کی رو پیش خدا می‌فرسته تا دلش رو براش ببره از طرفش. اینطوری، هرکسی رو نماینده‌ی خودش نمی‌کنه پیش خدا.

  • ریحانه